کوثرکوثر، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره

کوثری عشق مامان و بابا

تقدیم به دایی جون ابوالفضل

سلام این پست رو تقدیم می کنم به دایی جون کوثر دایی کوچیکه که برای کوثر یه عالمه اسباب بازی هدیه گرفته مجموعه باب اسفنجی که کوثر هم از چهره این باب خوشش میاد و همه اسباب بازی هایی که باب اسفنجی روش هست رو خیلی دوست داره و تا میبیندش میخنده . دست دایی جون درد نکنه در ضمن دایی جون موقع که کوثر تو دل مامانی بود هم خیلی باهاش بوده واسه همین یه جورایی به دایی جون خیلی شبیه شده . چند تا عکس از کوثر رو میگذارم تو وبلاگ که با باب اسفنجی گرفته البته خیلی بیشتر لوازم داره که بعدا سر فرصت ازشون عکس میگیرم میگذارم الان همه رو بسته بندی کردم چون داریم اسباب کشی می کنیم بعدا حتما باقی اسباب بازی و سیسمونی کوثر جون رو میگذارم ببینید. دایی جو...
17 شهريور 1390

یه دختر ناز نازی

می خوام از روزی تعریف کنم که رفتم سونوگرافی که بفهمم نوزاد عزیزمون دختره یا پسره ........... خیلی برامون مهم بود مخصوصا خودم اینکه شما دختر باشی قبلش هر کی از من سوال میکرد بچه ات دختره با پسر بهشون می گفتم دختره میگفتن سونو گرفتی می گفتم نه ولی مطمعنم دختره همه میگفتن بزار بری سونو بگیری ضایع بشی بهت بخندیم می گفتم حالا خواهیم دید خلاصه شما به اندازه ای رسیده بودی که دکتر گفت الان میشه جنسیتش رو خوب تشخیص داد و برام یه سونو برای تشخیص جنسیت شما داد . اون روز با بابایی رفتیم سونو گرافی قرار شد بابایی دیر بره سر کار که موقع سونو کنارم باشه .......... ولی شانس ما دکتر خیلی دیر اومد و بابایی دیرش شده بود خلاصه بابایی رف...
9 شهريور 1390

دست های مامانی

دختر نازم مثل همیشه خواب هستی که من می تونم متن جدید برات بنویسم . خیلی پر انرژی و بازیگوش شدی دیگه کمر من جواب نمیده مدام تورو به چیزایی که دوست داری برسونم . مدام اینور و اونور رو نیاه میکنی و میخوای به طرفشون هجوم ببری و اگه نرسی بهشون جیغت در میاد من بیچاره هم که نوکر دست به خدمت شما هستم امیدوارم زودتر چهار دست و پا کنی که راحت بشم خودت هر چی می خوای بدست بیاریش هر چند اونجوری بازم دردسر خواص خودش رو داره................ عیبی نداره شما سالم باشی ما نوکرتیم.........   + خوب ماجرای دست خوردن مامانی چیه بله شما خیلی خیلی دست مامانی رو دوست داری از هر فرصتی استفاده می کنی تا دست منو بکنی تو دهنت امکان نداره دست منو تو ...
2 شهريور 1390

شب های قدر

پارسال تو این شب های عزیز تو تو دل مامان بودی ولی خیلی کم حست می کردم . پیش مامان جون لار بودیم و شب احیا با خاله جون و مامان جون رفتیم اینقدر اینا لیلی به لالای من گذاشتن که عصبی می شدم آخه بر عکس همه من دوست نداشتم که کسی بفهمه حامله شدم ولی اینا لج منو در می آوردن .ولی خیلی اون شب جالب گذشت خدا ما رو ببخشه خیلی خندیدیم اون شب آخه خیلی قضیه ها پیش اومد که باعث شد بخندیم آقا جون هم پارسال لار بود بعد از رمضون برگشت دبی خوبه که امسال برای همیشه رفتن به غربت رو ترک کرد.خدایا همیشه سالم و سر بلند کن بزرگ تر ها رو تو این شب ها خیلی دوست دارم برم احیا اگه مامان جون بود حتما باهاش می رفتیم آخه اون تو رو میگرفت و من خیالم راحت بود ولی مگه شما ...
30 مرداد 1390

پیشرفت های دخملی

سلام گل زندگیم- الان 4 و نیم ماهت شده و کلی بلا شدی پاهات رو میاری بالا انگشت شصت پات رو میرسونی به دهنت و می خوریش - همش به رو شکمت هستی و خودت رو با زور پاهات به جلو می رونی - جیغ های وحشتناکت شدید تر شده - بامزه تر شده - حرف زدن هات بیشتر شده البته منظور از حرف زدن هات واژه های مثل هو ها آآ اینا رو با تعجب می گی اوووو - و غیره که خیلی عجیب هستش - و مدام باید باهات بازی کنیم و اگر نه خانوم ناراحت میشن با اسباب بازی هات هم بیشتر بازی می کنی البته بیشتر می خوریشون     یه خاطره هم تعریف کنم دیروز رفتیم بیرون که دنبال یه خونه که بهمون آدرس داده بودن آدرس روی یه کاغذ تو دستم بود به کوچه که رسیدیم هر چی میگشتیم پلاک ...
24 مرداد 1390

یک روز دیگه

بله همینجور روزهاست که از پی هم میان و میرن- تو داری بزرگ میشی هر روز خوشگل تر و باهوش تر من و بابایی هم به قول قدیمیا داریم پیر میشیم هر چند تا پیری هنوز کلی راهه چهار ماهت تمام شد و مثل یه چشم به هم زدن گذشت الان خیلی شیطون و بلا شدی خیلی کنجکاو میخوای همش به مه چیز چنگ بزنی - از همه چیز سر در بیاری - لمس کنی مزه کنی خلاصه که الانش هم حریفت نمی شم خدا به خیر کنه بزرگ تر بشی چند مورد جالب تو خواب خمیازه میکشی ما دیده بودیم مردم قبل از خواب خمیازه میکشن ولی شما توخواب سحر از خواب پاشدیم داشتم زیر پات رو عوض میکردم کا شما همینجور که تو خواب بودی خمیازه کشیدی و من و بابایی با دیدن این صحنه زدیم زیر خنده - دیشب هم توی خواب همینجور وول...
12 مرداد 1390

یه خاطره از شیر خوردنت

مشهد رفته بودیم پروما من رفتم تو نمازخونه که بهت شیر بدم چند تا مامان دیگه هم اونجا بودن داشتن به نی نی هاشون شیر میدادن منم نشستم و شروع کردم به شیر دادن به شما - شما هم که یه کم می خوردی باز برمیگشتی به همه نیگاه میکردی دوباره می خوردی باز تا یه صدا می اومد باز دنبال صدا میگشتی - باز همونطور که شیر می خوردی با پاهات فشار میآوردی با پای مامانی و خودت رو میکشوندی پایین - بالانس میزدی - مقنعه من رو میکشیدی لباسم رو میکشیدی خلاصه کشتی منوتا شیر خوردنت تمام شد بقیه مامان ها هم داشتن منو نیگاه می کردن و میخندیدن آخه نی نی های اونا آروم رو پای ماماناشون دراز کشیده بودن و شیرشون رو میخوردن ولی شما هم فضولی می کردی هم شیر میخوردی ...
7 مرداد 1390