کوثرکوثر، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

کوثری عشق مامان و بابا

عکس و کمی ماجرا

سلام عزیز دلم این روزا طبق معمول اوضاع روحی خوب نیست ولی عیبی نداره وقتی با تو هستم به تمام دنیا می ارزه تو همیشه شادم میکنی مخصوصا این روزا که خیلی بلا شدی   ببین این تویی اینقده چاپلوس شدی که نگو کلی آقاجون رو میبوسیدی وقتی میبرت بیرون اینجا هم که جا خوش کردی رو چمدون که میخواست ببره بیرون اینجا هم روسری مامان جون رو بستیم به سرت نقلی شدی اینجا هم تو پارک دایی جون شما رو برد سوار تاب کنه وقتی برگشت این تل رو برات خریده بود که چراغش روشن میشد و شما کلی باهاش پز دادی دستش درد نکنه شما بهترین خاله و دایی های دنیا رو داری   ابنجا به نظرتون داره گریه میکنه یا میخنده ؟ ...
31 خرداد 1391

عکس های مسافرت

سلام عشق مامان اینجا تو ماشین بیخیال نمیشی که راه بیوفتیم فرمون رو چسپیدی بیخیالش نمیشی انگار که پت مرسدس نشستی اینجا همند روستای بابا بزرگ شماست اینجا هم داخل باغ بغل بابابزرگتون روی درخت توت خیلی از اینکه بالای درخت بودی خوشت اومده بود و از شوق جیغ میزدی و حرف میزدی  اینجا هم هی میخوایم بگیریمت از پایین شیطونی میکنی و پاهات رو میگرفتی بالا تا دستمون بهت نرسه  خونه دایی صالح کنار مرغ هاش خیلی دوستشون داشتی و وقتی میبردیمشون سر جاش گریه میکردی   اینجا هم اگه اشتباه نکنم احمد آباد بود که با دایی صالح و خانواده خانومش و پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری رفتیم اینجا ه...
31 خرداد 1391

شیرین زبونی های کوثری

سلام عزیزم عشقم شورم امیدم برای زندگی نفسم اکسیژنی برای نفس کشیدنم صدای تاپ تاپ قلبمی گلبولهای قرمز خونمی من بلد نیستم خوب بنویسم برعکس مامان محمد طاها جون که با تمام وجودش مینویسه ولی خلاصه با هر زبونی که بگم همه چیز منی ........این روزا خیلی شیرین زبون شدی و خیلی هم بلا شدی حتی توخونه هم نمیگذاری اوقات بدی داشته باشه و خلاصه یه کارایی برای سرگرمی خودت و بیچارگی مامان انجام میدی اول کمی از احوالاتت بگم الان یه دو هفته است که خوب راه میری طول کشید که راه بری خیلی زمین میخوردی زانوهات قوت نداشتن ولی تو سعی خودت رو کردی الان خیلی از روزها که با بابایی میریم مغازه ولت میکنم مدام جلو مغازه رژه میری و فضولی میکنی مغازه کنارمون سی دی فروشی ...
31 خرداد 1391

کوثر و سفرش با زاهدان

سلام کوثر کوچولو الان زاهدان اومده پیش پدر بزرگ و مادربزرگ پدری و دایی صالح و غیره البته مقصود ااین مسافت کار بابایی هست ما هم باهاش اومدیم که تنها نباشه و نترسه از وقتی اومدیم ثنا و اسرا دوقلوهای دایی محمد (دایی باباجون) دست از سرت برنمیدارن همش میخوان باهات بازی کنن شما هم خسته که میشی بیچاره ها رو یا میزنی یا جیغ میکشی سرشون که نیان طرفت ولی خوب باهاشون بازی میکنی .......هوا خیلی گرم هست هنوز جایی نرفتیم حال و حوصله ندارم .....اگر عکسی گرفتم بعدا میگذارم راستی سر راهمون رفتیم روستای بابا بزرگتون پدر پدری و اونجا کلی توت خوردی و مراسم توت چینی داشتیم که شما هم کلی ذوق کردی و از شوق جیغ میزدی پایین درخت سفره میگرفتیم که توت ها تو ا...
11 خرداد 1391
1