کوثرکوثر، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه سن داره

کوثری عشق مامان و بابا

واسه دلم مامانی

1391/10/23 14:01
نویسنده : زینب فتوحی
972 بازدید
اشتراک گذاری

می دانی..؟

آدم های ِ ساده.. ساده هم عاشق می شوند..

ساده صبوری می کنند.. ساده عشق می وَرزَند..

ساده می مانند.. اما سَخت دِل می کنند..

آن وقت که دل ِ می کنند.. جان می دَهند..

سخت میشکنند.. سخت فراموش میکنند


نایت اسکین

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

دايي پسقلي
23 دی 91 16:37
تا کجای قصه را باید ز دلتنگی نوشت
تا به کی بازیچه بودن توی دست سر نوشت
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد
یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد
بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار
خسته ام از زندگی با قصه های بی شمار


هی وای من
دايي پسقلي
23 دی 91 17:01
دست به دامن خدا که میشوم چیزی آهسته درون من به صدا در می آید… نترس… از باختن تا ساختن دوباره، فاصله ای نیست!
مامان ریحان عسلی
23 دی 91 17:24
ای جونم ... چقدر زیبا عکست باز نشد
سپیده از وبلاگ "کودک من"
25 دی 91 13:41
عزیزم باید به دو نفر مختلف رای بدید.
يه دوست
26 دی 91 8:17
اينجور هم كه فكر ميكني نيست
مامان علی مرتضی
5 بهمن 91 14:00
اگه حوصله داری بخون خواهرم قشنگه پیش از اینها فکر میکردم که خدا / خانه ای دارد کنار ابرها / مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا / پایه های برجش از عاج و بلور / بر سر تختی نشسته با غرور ماه برف کوچمی از تاج او / هر ستاره، پولکی از تاج او / اطلس پیراهن او، آسمان نقش روی دامن او، کهکشان / رعدو برق شب، طنین خنده اش / سیل و طوقان، نعره توفنده اش دکمه ی پیراهن او، آفتاب / برق تیغ خنجر او مهتاب / هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست / بیش از اینها خاطرم دلگیر بود / از خدا در ذهنم این تصویر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین / خانه اش در آسمان، دور از زمین / بود، اما در میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود / در دل او دوست جایی نداشت / مهربانی هیچ معنایی نداشت هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا / از زمین، از آسمان، از ابرها / زود میگفتند: این کارخداست پرس وجو از کار او کاری خداست / هرچه میپرسی، جوابش آتش است / آب اگر خوردی، عذایش آتش است تا ببندی چشم، کورت میکند / تا شدی نزدیک، دورت میکند / کج گشودی دست، سنگت میکند کج نهادی پای، لنگت میکد / با همین قصه، دلم مشغول بود / خوابهایم خواب دیو و غول بود خواب میدیدم که غرق آتشم / در دهان اژدهای سرکشم / در دهان اژدهای خشمگین بر سرم باران گرز آتشین / محو میشد نعرهایم، بی صدا / در طنین خنده ای خشم خدا نیت من، در نماز و در دعا / ترس بود و وحشت از خشم خدا / هر چه میکردم، همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود / مثل تمرین حساب و هندسه / مثل تنبیه مدیر مدرسه / تلخ، مثل خنده ای بی حوصله / سخت، مثل حل صدها مسئله / مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود / تا که یک شب دست در دست پدر / راه افتادم به قصد یک سفر / در میان راه، در یک روستا خانه ای دیدم، خوب و آشنا / زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟ / گفت اینجا خانه ی خوب خداست گفت: اینجا میشود یک لحظه ماند / گوشه ای خلوت، نماز ساده ای خواند / با وضویی، دست و رویی تازه کرد با دل خود، گفتگویی تازه کرد / گفتمش، پس آن خدای خشمگین / خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟ گفت: آری، خانه ای او بی ریاست / فرشهایش از گلیم و بوریاست / مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است / عادت او نیست خشم و دشمنی / نام او نور و نشانش روشنی خشم نامی از نشانی های اوست / حالتی از مهربانی های اوست / قهر او از آشتی، شیرین تر است مثل قهر مادر مهربان است / دوستی را دوست، معنی میدهد / قهر هم با دوست معنی میدهد هیچکس با دشمن خود، قهر نیست / قهر او هم نشان دوستی ست تازه فهمیدم خدایم، این خداست / این خدای مهربان و آشناست / دوستی، از من به من نزدیکتر آن خدای پیش از این را باد برد / نام او را هم دلم از یاد برد / آن خدا مثل خواب و خیال بود چون حبابی، نقش روی آب بود / می توانم بعد از این، با این خدا / دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا سفره ی دل را برایش باز کنم / میتوان درباره ی گل حرف زد / صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد چکه چکه مقل باران راز گفت / با دو قطره، صد هزاران راز گفت میتوان با او صمیمی حرف زد / مثل باران قدیمی حرف زد میتوان تصنیفی از پرواز خواند / با الفبای سکوت آواز خواند می توان مثل علفها حرف زد / با زبانی بی الفبا حرف زد / می توان درباره ی هر چیز گفت میتوان شعری خیال انگیز گفت / مثل این شعر روان و آشنا: پیش از اینها فکر میکردم خدا...