25 اردیبهشت و خاطره های جامانده
سلام به همه دوستای خوبم که همیشه جویای حال ما بودن راستش از تنبلی که بگذریم شرایط هم جور نمیشد بتونم آپ کنم ............
بعد از تعطیلات عید آخر های فروردین رفتیم لار پیش مامان و بابای مامانی همه چیز خوب بود ولی دوری بابایی خیلی بد بود من که از دفعه های قبل بیشتر دلم براش تنگ شده بود خلاصه یه 20 روزی اونجا بودیم و به شما که خیلی خوش گذشت و چون بیشتر دور و برت شلوغ بود بد جور به حرف اومده بودی و اصلا کم نمی آوردی و خلاصه هر چیزی جدید میشنیدی زود یاد میگرفتی و تکرار میکردی کلی هم قضایا برات پیش می اومد که خیلی هاشون رو شاید به مرور یادم بیاد و تعریف کنم ولی بین همه اینها شیرین زبونی و حاظر جوابی های شما همه ما رو به تعجب وا داشته بود کم نمی آوردی طبق معمول از آقایون میترسیدی و روزهای آخر دیگه عادت کرده بودی روزایی که با بابا جون میرفتیم مزرعه شترمرغ خیلی عشق میکردی و همش بازی و فضولی خلاصه همین چند روز خیلی برای شما خوب بود که کلی بازی کردی......
کمی از شیرین زبونی هات بگم ....به بابای مامانی میگفتی باباجون ولی وقتی دیدی یکی دو نفر حاجی صداش میکردن شما هم کم نیاوردی و گفتی حاجی باباجون بله این شد که شما به بابای من گفتی حاجی باباجون.....وقتی کسی سر به سرت میگذاشت میگفتی برو خونتون یا بهشون میگفتی نکن حوصله ندارم خلاصه کم نمی آوردی ....اونجا که بودیم گهگاهی با بابایی تلفنی حرف میزدی ولی یه روز عکسش رو بهت نشون دادم خیلی دلت براش تنگ شده بود و حسابی گریه کردی و بهانه اش رو گرفتی وقتی اومدیم پیش بابایی نصف شب بود از خواب بیدار شدی تا چشمت به بابایی افتاد چشمات برق زد و نمیفهمدی از خوشحالی چیکار کنی بابایی بوسیدت ولی شما خجالت هم میکشیدی چون وسایل ها دستش بود نتونست بغلت کنه ولی یکدفعه گفتی میخوام برم بغل بابا مهدی و منم دادمت بغل بابایی و تو دستات و آنچنان دور گردنش حلقه کرده بودی ول نمیکردی خیلی تاثیر گذار بود الهی قربونت برم خلاصه اون شب بابایی رو ول نکردی و تو بغلش خوابیدی ...........