کوثرکوثر، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره

کوثری عشق مامان و بابا

کوثر و دیدن خانواده مامانی

1391/1/22 13:10
نویسنده : زینب فتوحی
572 بازدید
اشتراک گذاری

خوب از سفرمون براتون بگم .......ما 13 اسفند بلیط قطار داشتیم از طبس چون تنها بودیم دایی جون ابوالفضل اومده بود تا با هم بریم خلاصه ظهر روز 13 اسفند راه افتادیم خیلی جدا شدن بابایی از شما سخت بود شما رو یه عالمه بوسید و خداحافظی کرد و رفت و مارفتیم طبس با اتوبوس خشبختانه تا اون لحظه اذیت نکردی و با آدم های تو اتوبوس دالی بازی میکردی و میخندیدیziba بعدشم خوابیدی رسیدیم طبس رفتیم ایستگاه گفتن قطار خیلی تاخیر داره رفتیم زیارت گاه خیلی قشنگ بود خیلی تمیز و زیبا شب میلاد هم بود خلاصه همه جشن و شیرینی رفتیم داخل نشستیم اذیت میکردی اینور و اونور میرفتی منم خسته بودم نمی تونستم بیام دنبالت خلاصه یه یه ساعتی که شد گلاب به روتون شما خراب کاری کردی منم ورت داشتم ببرمت دست شویی وقتی رسیدم اونجا دیدم جایی برای عوض کردن نی نی ها نداره خیلی عصبی بودم نمی دونستم چه کار کنم به دایی جون خبر دادم اومد و خلاصه با کلی مصیبت راست و ریس کردم شما رو بعد از چند ساعتی رفتیم ایستگاه و سوار قطار شدیم .ziba

تو قطار داخل کابین ما یه خانوم با پسر 2 ساله اش بود که خوب همبازی واسه شما بودziba شب که شد چیزی نگذشت که همهمون خوابیدیمziba آخه هم خسته بودیم هم دیر وقت بود فرداش که بیدار شدین کلی باهم بازی میکردین ظهر رسیدم بندر عباس هوا خوب بود از زیر زمین ایستگاه که رد شدیم مامان جون رو دیدم که داره میاد به طرف ما سلام کردیم و شما رو گرفت و رفت به طرف بقیه تا خاله جون رو دیدی پریدی تو بغلشziba و اونم تو رو غرق بوسه کرد دیگه از بغل اون بیرون نمی اومدی ولی تا من رو دیدی با تعجب نگاهی کردی و دو به شک بودی که چرا من و خاله جون شبیه همیم و واسه اینکه بیای بغلم کمی شک داشتی خلاصه صوار شدیم تو ماشین خیلی خسته بودی و نمیتونستی بخوابی خیلی گریه کردی و بهانه گرفتی نزدیک های لار خوابیدی دایی جون و خاله های مامانی یکی یکی اومدن دیدنت ولی شما خواب بودی همون شب تو لار نمایشگاه بهاره بود منم شما رو پیش خاله مصی ول کردم و با مامان جون رفتیم که برا دایی کت بگیریم وقتی برگشتم دیدیم بیدار شدی و همه نشسته بودن و میگفتن که از خاله جون جدا نمی شدی رضا گلی هم اومده بود دیدنت شما از همون روز اول خیلی باهم جور بودین خیلی رضا رو دوست داشتی zibaرضا هم خیلی خجالتی بود الهی قربونش برم شما که پر رو پر رو همش رضا رو بغل میکردی و دستش رو میگرفتی چون بابای رضا اون رو بغل میکرد با بابای رضا هم خوب بودی............خلاصه ای بود از ورود ما به لارستان که شما به دنیا اومدی

 

اینم عکس های قطار

zibaziba

 اینجا تو ایستگاه قطار طبس هستیم

zibazibaziba

اینجا هم ایستگاه قطار طبس

zibazibaziba

تو قطار همینجور شیطونی میکردی و شکلک در می آوردی

zibazibaziba

اینجا هم شما با دایی جونی هستی

zibazibaziba

بازم شکلک های شما جغله

zibazibaziba

اینم هم قطار کوچولومون مانی جان

zibazibaziba

با مانی کل کوپه رو به هم ریختین

zibazibaziba

کف کوپه نشستین و دارین با آب معدنی بازی میکنین دایی جون از با لا سرتون ازتون عکس گرفت

zibazibaziba

اوایل ورودمون به قطار بود رو صندلی قطار خیلی با شخصیت نشستین

 

بازم از همه دوستهای عزیزم ممنونم که همیشه با یادم بودن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

باران پاییزی
22 فروردین 91 14:37
سلام. خوبید؟ کوثر جون خوبه؟ تولد یک سالگی دختر گلتون مبارک انشاا... صد ساله بشه. شرمنده کو با تاخیر تبریک گفتم. امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید


عزیزم ممنونم قربونت برم من خودم از قافله عقبم همین که تبریک گفتی به فکر ما بودی یه دنیا برام میارزه
ⓜⓞⓑⓘⓝⓐ
22 فروردین 91 22:34
سلام خوبید؟؟؟
اوخی کوثر دندون داره


پس چی کلی هم گاز میگیره
ⓜⓞⓑⓘⓝⓐ
22 فروردین 91 22:40
ruz shomari mikonam in 29 ruz zud tamum she!!!
پرنیا جون و مامانش
23 فروردین 91 7:46
وای که چه قدر عزیز شدی قشنگ خاله ماشالله کلی بزرگ شدی دندونای قشنگتو قربون خاله جون.کلی حال کردم عکساتو دیدم عزیز خاله .

این بوسه ها برای کوثر قشنگم


ممنونم خاله جون حتما میرسونم
مامان روژا
23 فروردین 91 14:10
ان شاء الله همیشه به سفر و شادی
به ما هم سر بزن .. چند تا عکس از سفر گذاشتیم....


ممنون حتما
مامان ریحان عسلی
23 فروردین 91 15:17
سلام عزیزم
همیشه به سفر اونم با قطار که خیلی خوش می گذره
من میگم چرا تقویم ریحان به دستم نرسید تا نگو از 13 اسفند رفته بودید ددر دودور !!!
خانم زود یه پست از تولد کوثری بذار ببینیم چیکارا کردید براش



شرمنده ام میدونم دیر شد ندادم ولی زیر قولم نمی زنم باشه حتما خیلی پست ها رو باید بگذارم