کوثر و ارشیا
سلام این دفعه میخوام یه ماجرا از شما و پسر عمه ات تعریف کنم
یه روز که خونه پدربزرگت بودیم اون هاهم اون جا بودن رفتم تو آشپز خونه داشتن به ارشیا سیب میدادن منم نشوندمت روی میز شما زیاد کاری باهاش ندادشتی من پستونکت رو که دستم بود گذاشتم رو میز عمه شما پستونک رو داد دست ارشیا ببینه چکار میکنه آخه اون پستونک نمیخوره ارشیا هم با لثه هاش باهاش بازی میکرد خلاصه تو همین موقع شما دیدی ارشیا داره پستونکت رو میخوره رفتی به طرفش که ازش بگیری اونم هی دستش رو تکون میداد و بازی میکرد تو سعی کردی بگیری اما نمیشد آخه دستش رو تکون میداد این دفعه با تمرکز بیشتری رفتی جلو و پستونک رو گرفتی و خوشحال بردی طرف دهنت که بخوری که من ازت گرفتم و رفتم یه پستونک دیگه دادم دستت و اون رو دوباره دادم دست ارشیا و دوباره شما رو پیشش گذاشتم ببینم چه کار میکنی اما چون خودت دیگه یکی داشتی بیخیال اون شدی و بهش اهمیت ندادی ولی پیروز شدی و اون رو ازش گرفتی امیدوارم وقتی بزرگتر هم شدی بتونی همیشه حق خودت رو بگیری نه از ارشیا از بلکه از هر کسی که بخواد حقت رو ضایع کنه آخه میدونی من خودم زیاد نه ولی بابایی رو خیلی ها حقش رو خوردن و اون نتونسته کاری کنه این یکی رو به بابایی نری خوبه
این جا خیلی مظلوم با صورتی کثیف و شلخته به من نگااه میکنی
این جا هم خودت رو به من گرفتی و میخوای دوربین رو ازم بگیری