کوثرکوثر، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره

کوثری عشق مامان و بابا

کوثر و پیاز

امروز کنارت نشسته بودم داشتم پیاز خورد میکردم که شما منو تو این وضعیت نگاه میکردی و یکدفعه به طرف من حمله ور شدی منم پشتم رو کردم بهت نشستم تا دست نزنی تو هم شروع کردی به نق زدن منم شیطونیم گل کرد اومدم پیاز رو که نصفه بود جلو دهنت گرفتم شما هم طبق معمول دهنت رو باز کردی و پیاز رو مزه کردی یکدفعه متوجه طعم تند و متفاوتش شدی و کشیدی عقب اما هیچی نگفتی ولی دوباره اومدی جلو تا طعمش رو دوباره امتحان کنی و دوباره مزه کردی ولی این دفعه قیافه ات خیلی جالب شد و کلا سرت رو برگردوندی رفتی پی بازی خودت من که داشتم بهت میخندیدم بغلت کردم دیدم الهی بهمیرم گازش هم رفته تو چشت اشکت تو چشمت جمع شده بود الهی بمیرم برات خلاصه رفتم صورتت رو شستم و شما هم ...
9 آبان 1390

تولد هفت ماهگی

تولد هفت ماهگیت مبارک گلم گلم به این زودی هفت ماه از زندگیت سپری شد هر روز بهتر و زیباتر و مهربون تر و با نشاط تر از دیروز هستی و پدر مادرت رو به زندگی امیدوار میکنی عزیز دلم الان دیگه همه آرزو و زندگی من هستی و بی تو من دیگه هیچم من در تو خلاصه میشم عسلم پس همیشه سالم و سرحال بمون ...بینهایت دوست دارم . از تمامی دوستانی که امروز رو به دخملی تبریک گفتن ممنون کوثر شما رو از راه دور میبوسه ...
9 آبان 1390

کوثر تو دل مامانی

اتفاق های جالبی که تو ماه اول زندگیت تو دل مامانی برات افتاده خیلی جالبه و نشون میده اگه خدا بخواد نی نی رو نگه داره هر جور شده نگه میداره پس همه مامانا توکلشون به خدا باشه وقتی یک ماهت بود تو دل مامانی رفته بودیم مشهد و من هنوز فکر نمیکردم شما تو دلم باشی واسه همین تو پارک کوهستان با دایی جون ابوالفضل رفتیم سوار رنجر شدیم کلی جیغ زدیم وحشت کردیم دور اول رو که زد داشتیم سکته میکردیم از وحشت با تمام وجودمون جیغ می زدیم وقتی کلا تو هوا برعکس بودیم نفس ها مون حبس شده بود هر دو تایمون دفعه اولمون بود و بد جور ترسیده بودیم وقتی دور اول تمام شد رفت واسه دور دوم هم ذوق میکردیم هم مثل چی ترسیده بودیم دور سوم اینقده بهمون فشار اومده بود که م...
4 آبان 1390

پیشرفت های دخملی

دختر نازم سلام  عزیز دلم این روزا خیلی واسه خودت پر حرف شدی و آواز خون اونقدر بعضی مواقع باخودت حرف میزنی یا بلند بلند آواز میخونی که کلی دیدنی شدی بعضی مواقع اینقده صدات رو میبری بالا که اگه تلوزیون نگاه کنم نمی فهمم چی میشه و چه خبره دیگه اینکه امروز بعد از یک ماه و نیم غلتیدن از اینور اتاق رفتن به اونور اتاق تازه تونستی خودت رو سینه خیز رو زمین بکشی اگه خدا کمکت کنه شاید تا یک هفته دیگه چهار دست و پا کنی الهی قربونت برم من............. خودت رو واسه من و بابایی خیلی لوس میکنی به من که خیلی زیادی میچسپیو مدام آویزونمی   این عکس ها رو موقعی ازت گرفته بابا جون که از بیرون اومده...
1 آبان 1390