کوثرکوثر، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

کوثری عشق مامان و بابا

روزگار کوثری

سلام دخترم این روز ها خیلی شیرین زبون و زیرک شدی دیگه چیزی از چشم و زبونت در امان نیست خیلی چل چلی میکنی زیاد حال و حوصله تعریف ندارم ببخشید ولی چند تا از کلمه هایی که میگی رو مینویسم و عکس های جدیدت رو میگذارم. اسم هایی که یاد گرفتی : معصومه : مهنوم - ارشیا:اشییییا - مهدی : مهنی - اسرا : اتا - زینب : زی اب کوثر: توتر - صالح : اله - ثنا : تنا - کلمه ها : بیا رو خیلی خوب میگی انگشتت رو روی بینیت میگیری و میگی هیسسسسسسسسس افتاد رو حالا میگی افاد - پیشی رو خوب میگی جوجو رو هم همینطور خاله رو میگی آله - گل رو میگی دول - عمه رو میگی عمه - نون رو میگی نو - پنکه  رو میگی انکه - اناب رو میگی انا - گوجه رو میگی دوجه یا قوچه -...
21 تير 1391

تولد مامانی

سلام دختر گلم امروز تولدم بود خیلی روز معمولی بود ولی همین که تو رو دارم و خیلی آدم های مهربونی هستن که به یادم اند خدا رو شکر میکنم از خدا ممنونم به خاطر سلامتیم و داشتم نعمت های زیبایی که یکیش تو باشی از مامانم و خواهر گلم و ابی عزیز و بقیه که این روز رو بهم تبریک گفتن هم تشکر میکنم و میگم که اگر شما ها به یادم نبودین تو این روزها خیلی داغون میشدم خدا رو شکر که این همه فرشته زمینی دارم مامان جونم ازت به خاطر همه زحماتی که تا این مرحله از زندگی کشیدی ممنونم از خدا همیشه برات آرزوی سلامتی میکنم تا باشی و منم به امید بودنت زنده ام از پدرم هم به خاطر همه حمایت هاش تشکر میکنم اگر نبود هیچ وقت تو زندگی دلگرم نبودم و از خواهرم و ابراهیم عزیزم ه...
12 تير 1391

1سال و 3 ماهگی عزیز دلم

سلام گلم عزیزم عشقم وجودم روشنای خونمون گرمای خونمون همه بود و نبودمون عزیزم امروز 15 ماهه شدی عزیزم مثل برق و باد داره میگذره و تو داری خیلی زود بزرگ میشی میترسم از روزی که اونقدر بزرگ شدی که دیگه میری دنبال زندگی خودت و مثل من مامان باباتو تنها میگذاری ای خدا این دنیا چه رسم ها و تقدیر و قسمت ها که نداره هی وای من حالا بیخیال عزیزم کمی از خودت بگم از شور و نشاطی که هر روز بیشتر از روزهای دیگه به خونه میدی و از شیطنت هات که دیگه اثری از خونه نمیگذاری خیلی چل چلی شدی خیلی بیشتر حرف میزنی که من کمی از اونها رو میفهمم وخیلی چیز ها رو نمیفهمم مثلا امروز خیلی خرابکاری کردی و منم با اخم بهت میگفتم خیلی دختر بدی شدی خیلی اذیت میکنی دیوونه ام ...
8 تير 1391

تولد پرنیا فرشته زمینی

  سلام٢ تیر ماه تولد یکی از زیباترین فرشته های زمینی به نام پرنیا خانوم   هست عزیزم از طرف کوثر تولدت مبارک   بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طعم ،با چند تا شمع روشن یکی به نیت تو یکی از طرف من الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم به خاطر و جودت به افتخار بودن تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی ب...
2 تير 1391

عکس و کمی ماجرا

سلام عزیز دلم این روزا طبق معمول اوضاع روحی خوب نیست ولی عیبی نداره وقتی با تو هستم به تمام دنیا می ارزه تو همیشه شادم میکنی مخصوصا این روزا که خیلی بلا شدی   ببین این تویی اینقده چاپلوس شدی که نگو کلی آقاجون رو میبوسیدی وقتی میبرت بیرون اینجا هم که جا خوش کردی رو چمدون که میخواست ببره بیرون اینجا هم روسری مامان جون رو بستیم به سرت نقلی شدی اینجا هم تو پارک دایی جون شما رو برد سوار تاب کنه وقتی برگشت این تل رو برات خریده بود که چراغش روشن میشد و شما کلی باهاش پز دادی دستش درد نکنه شما بهترین خاله و دایی های دنیا رو داری   ابنجا به نظرتون داره گریه میکنه یا میخنده ؟ ...
31 خرداد 1391

عکس های مسافرت

سلام عشق مامان اینجا تو ماشین بیخیال نمیشی که راه بیوفتیم فرمون رو چسپیدی بیخیالش نمیشی انگار که پت مرسدس نشستی اینجا همند روستای بابا بزرگ شماست اینجا هم داخل باغ بغل بابابزرگتون روی درخت توت خیلی از اینکه بالای درخت بودی خوشت اومده بود و از شوق جیغ میزدی و حرف میزدی  اینجا هم هی میخوایم بگیریمت از پایین شیطونی میکنی و پاهات رو میگرفتی بالا تا دستمون بهت نرسه  خونه دایی صالح کنار مرغ هاش خیلی دوستشون داشتی و وقتی میبردیمشون سر جاش گریه میکردی   اینجا هم اگه اشتباه نکنم احمد آباد بود که با دایی صالح و خانواده خانومش و پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری رفتیم اینجا ه...
31 خرداد 1391

شیرین زبونی های کوثری

سلام عزیزم عشقم شورم امیدم برای زندگی نفسم اکسیژنی برای نفس کشیدنم صدای تاپ تاپ قلبمی گلبولهای قرمز خونمی من بلد نیستم خوب بنویسم برعکس مامان محمد طاها جون که با تمام وجودش مینویسه ولی خلاصه با هر زبونی که بگم همه چیز منی ........این روزا خیلی شیرین زبون شدی و خیلی هم بلا شدی حتی توخونه هم نمیگذاری اوقات بدی داشته باشه و خلاصه یه کارایی برای سرگرمی خودت و بیچارگی مامان انجام میدی اول کمی از احوالاتت بگم الان یه دو هفته است که خوب راه میری طول کشید که راه بری خیلی زمین میخوردی زانوهات قوت نداشتن ولی تو سعی خودت رو کردی الان خیلی از روزها که با بابایی میریم مغازه ولت میکنم مدام جلو مغازه رژه میری و فضولی میکنی مغازه کنارمون سی دی فروشی ...
31 خرداد 1391