دلتنگی های مامان
سلام دخترم میخوام از روز 5 شنبه گذشته حرف بزنم
خیلی دلم گرفته بود دلم پر شده بود از غم و دوری شاید وقتی بزرگتر بشی این حس من رو درک کنی
خیلی دلم برای مامانم و خواهرم تنگ شده بود خیلی احساس کمبود داشتم دوست داشتم باهاشون بودم و حرف میزدیم می خندیدیم و سر به سر هم میزاشتیم مامانم رو اذیت کنم و اونم با عصبانیت بگه زینب حلالت نمیکنم ها و بعدش با مصی بلند می زدیم زیر خنده خیلی برای این لحظه ها دلم تنگ شده
یکهو دلم گرفت و زدم زیر گریه به بابایی زنگ زدم و گفتم دلم برای مامانم تنگ شده اما اون چه کاری از دستش ساخته بود .....هیچی
این دلتنگی پایان نداره باید باهاش ساخت.................................
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی