مامانی خیلی دوس ت دارم
کوثر این روزا خیلی بیشتر تو حرف ها و گفت و گوی ما شرکت میکنه و حرف های قلمبه سلمبه میزنه .....
یه روز تو خونه بودیم کوثر مشغول بازی بود و منم داشتم کارهای خونه رو انجام میدادم که اومد پیشم و بهم گفت مامانی من خیلی دوسسسسسسسست دارم منو میگی یه لحظه موندم بعد بغلش کردم گفتم عزیزم منم خیلی دوست دارم الهی قربونت برم اونم لپاش گل انداخته بود و خوشحال از اینکه منو خوشحال کرده هی تکرار میکرد من خیلی دوست دارم ..........یه روز از بعد از برگشتنمون از لار ازت سوال کردم اسمت چیه خانومی یکدفعه با خنده میگی نازنین من با تعجب میگم چی ؟ باز میگی نازنین بهت میگم توکوثری خنده ای از روی شیطنت کردی و جواب داد نازنین کمی فکر کردم و یادم اومد که مامان جون بهت میگفت تو نازنینی عزیز دلمی از اونجا این نازنین تو ذهنت مونده بود منم یکی از عروسک هات رو آوردم پیشت و بهت میگم کوثر اسم این عروسکت چیه خندیدی و گفتی نمیدونم گفتم اسمش نازنینه آره ؟ تو هم خوشحال گفتی بله و از اون روز شد که عروسکت اسمش نازنین شد و کلی داستان وقصه درباره نازنین تو عالمت بوجود اومده یه روز داشتی باهاش بازی میکردی و منم کارهام رو انجام میدادم اومدی پیشم و بهم میگی مامانی نازنین و بغل کن خسته شدم منم بهت میگم من کار دارم دستم بنده بهم جواب دادی بگیرش من حوصله ندارم منم با تعجب نازنین رو ازت گرفتم ........این روزا تو خیابون خیلی شیطنت میکنی و منو با کارهات بیچاره کردی دیروز میخواستم عرض خیابون رو رد بشیم دستت رو گرفتم یکدفعه دستم و جدا کردی که بدوی به سمت خیابون من خیلی ترسیدم و نفهمیدم چطور لباست رو گرفتم و نگذاشتم بری واگر نه که بیچاره شده بودم خلاصه اینقدر ترسیدم از اینکه بری زیر ماشین که همون جا تو خیابون کتک خوردی از دستم و صدای گریه ات خیابون شلوغ و پر از ماشین رو پر کرد خلاصه خدا رحم کرد که زود جنبیدم واگر نه خدای نکرده ماشین بهت زده بود مامان ها خیلی حواستون به نی نی ها باشه تو خیابون............
بالا خره بعد از مدت ها میخوام عکس بگذارم
برای دیدن عکس ها برین ادامه مطلب
اینجا کوثری خیلی از نور های تزئینی دم در خوشش اومده بود داشت بازی میکرد و شب قبل عید بود
اینجا هم شب عید بود آخر شب رفتیم باغ های قدیمی بیرجند که خیلی زیبا بود سفره هفت سینش
باغ اکبریه
اینجا هم موزه باغ هست که خیلی بی خود بود
مامانی و کوثری تو راهروی باغ که خیلی خوشم اومد ازش
اینجا هم حیاط باغ که خیلی زیبا بود و سفره هفت سین دیگه ای دور حوض باغ بود که همه چیزش بزرگ درست شده بود خیلی جالب بود
اینجا هم خونه (دایی مادری) دایی علی هست که سفره ساده و زیبایی پهن شده بود
موقعی که زاهدان بودیم رفته بودیم عید دیدنی
اینم زهرا خانوم و کوثری که یه طرف کادر دست منه یه طرف دست دایی صالح بابای زهرا کوچولو
عکس گرفتن بابایی بهتر از این نمیشه که چشم هاتون قرمز شده
کوثر خونه دایی صالح و اینم خرس زهرا بود (صورت کوثری رو ببینید که پشه نیشش زده بود خیلی صورتش داغون شده بود خیلی هم دیر خوب شد صورتش )
خونه دایی صالح که موقعی که زاهدان بودیم خوابیدیم اونجا و چند بار هم اونجا جیش کردیم که شرمنده شدیم
اینجا هم خونه دایی رضا بازم یکی از دایی های مادری بود
اینجا هم قبل عید که دایی جون و خاله فرزانه و زن دایی و فاطمه جان اومده بودن پیشمون
تو عکس (زن دایی جون ، دایی مجتبی ، مامانی و کوثری)
اینجا توو بند دره هست که تنه درخت خیلی جالب بود (فاطمه جون ، زن دایی عزیز، و کوثری)
کوثری داره از دیواره بند بالا میره
اینجا هم شب آخری بود که پیشمون بودن قلعه بیجند بود که تو شب هم زیبا بود و البته چون شب بود و ما هم تنها بودیم کمی هیجان داشت(کوثری و مامانی ، فاطمه ، خاله فرزانه ، دایی مجی و زن دایی جون)
اینم زور آزمایی کوثری ببینید چقد زور داره داره سنگ رو بلند میکنه
اینم دوباره همون درخت جالب و کله مامانی رو ببینید کجاست
کوثر و فاطمه جان که کوثری خیلی فاطمه رو دوست داشت و بهش عادت کرده بود هر روز صبح که بیدار میشد اول از همه سراغ اون رو میگرفت
اینم عکاسی فاطمه جان از کوثری