کوثر و نصف روز با بابایی
سلام اول به همه دوستام ببخشید که دیر به دیر میام سراغتون آخه خیلی گرفتار کار طراحی شدم
خب کمی از دیروز بگم ......دیروز من تو اداره فرهنگ و ارشاد کلاس آموزشی تبلیغات داشتم چون مدیر مسئول کانون تبلیغاتم خلاصه کلاٌس از صبح ساعت 8.5 شروع شد و تا 12.5 طول کشید وعصر هم بود بابا مجبور بود شما رو نگه داره صبح آماده شدیم با بابایی رفتیم مغازه اونجا رفتم خوردنی گرفتم براتون و فرار کردم و شما موندی و بابایی هر چند دلم همش جای شما بود ولی کمی از اینکه پیش بابا بودی و منم ازاد بودم احساس خوبی داشتم خلاصه تا یه دوساعتی که بین کلاس استراحت دادن زنگ زدم به بابایی و بهش میگم چیکار میکنه کوثر بابا میگه بیچاره ام کرده دیوانه شدم از اونور میبینم صدای شما میاد که از بابا چیزی میخواستی واسه اولین بار صدات رو از پشت تلفن شندیم خیلی نازززززززززززز بود الهی قربونت برم خلاصه بابا که حسابی کلافه بود هر چند شما بد نیستی بابا خیلی منظم هست و شما هم که هی میخوای دست به همه چی بزنی و اونم حساسسسسسسسسسسسسس دیگه رو اعصابشی خلاصه دخل بابا رو آورده بودی دیروز وقتی کلاس تموم شد دوون دوون به طرف مغازه رفتم از پله ها رفتم پاببن میبینم تو بغل بابایی خوابیدی آخی خیلی دلم سوخت البته برای بابا کمی سوخت بیچاره همونجور که رو شونه اش خواب بودی داشت کارش رو انجام میداد به بابا میگم چیکار کردی با دخترم که اینجور داغون شده که خوابش برده بابا میگه این منو کشته از بس فضولی کرده حالا خسته خوابیده ..........برت داشتم و تو بغلم گرفتمت یه ربع بعد چشمات رو باز کردی منو که دیدی آروم گفتی مامانیییییی عزیز دلم بابا میگفت هر از چند دقیقه ای هی میگفتی مامانی و گریه میکردی خلاصه وقتی یه نگاهی به سر و وضعت انداختم میبینم لباس هات کثیفففففففففففف عروسک کثیفففففففففف به بابا میگم چیکار میکردی با این بچه که اینقد کثیفه ولی حسابی بابا رو سر کار داشتی اونروز .........خلاصه بابا دیگه عصر قبول نکرد شما رو قبول کنه و تحویل بگیره واسه این بردمت پیش مادر (مامان بابابی) و دو ساعتی بودی تا اومدم ورت داشتم و اومدیم خونه و شما خسته ساعت 10 خوابت برد
پ ن :
امروز برف سنگینی اومد خیلی خوب بود حیف که داره زمستون تموم میشه من شما رو زود بیدار کردم رفتیم بیرون برف اومدن رو نگاه میکردی و کلی بهت خوشگذشت و کلی عکس گرفتم فردا عکس ها رو برات میگذارم