کوثرکوثر، تا این لحظه: 13 سال و 1 روز سن داره

کوثری عشق مامان و بابا

کوثر وماجراهای سفر

1391/7/6 15:15
نویسنده : زینب فتوحی
563 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستهایی که خیلی وقته ازشون خبر ندارم ببخشید که نمیام پیشتون ولی غیر از مامان ریحانه جونی و مامان پرنیا جون و آقا بهروز کسی هم سراغی نمیگیره ازمون ..

کوثر تو زادگاهش خیلی داره خوش میگذرونه هر چند دلتنگ بابایی هست ولی چون بازی میکنه همش سرش گرمه ولی من خیلی دلم واسه بابایی تنگیه یه عالمهههههههههههههههههه ......

خب کمی از ماجرا های کوثری بگم هر چند یه عالمه عکس داره ولی چون رم ریدر ندارم نمیتونم بگذارم تو وبلاگ پس فعلا ماجراهاش رو تعریف میکنم

اولی ا اجرای دایی جون و کوثر ......دایی جون خسته از کار برگشته بود خیلی شونه هاش درد میکرد اومدم رگ گردنش رو بگیرم که خوب بشه دایی جون دردش می  اومد و ناله میکرد کوثر داشت بهش نگاه میکرد و ما حواسمون نبود که داره ناراحت میشه یکدفعه دیدیم با حالت داد و ناله داره به طرف دایی جون اومد لپش رو گرفت و گریه کرد منو آمنه و دایی جون ابوالفضل شوکه داشتیم نگاهش میکردیم و همه با هم زدیم زیر خنده و دایی جون ابوالفضل بغلت کرد که  ناراحتیت و دلسوزیت نسبت به اون تموم شد و آروم شدی ولی همه از کارت بهوت موندیم .......دیشب واسه اولین بار زور خونه رو هم دیدی خیلی برات جالب بود یکی اون بالا نشسته بود داشت تنبک می زد و همه داشتن ورزش میکردن ......دیشب رفتیم پارک دیدیم خلوته ما هم از فرصت استفاده کردیم رفتیم سوار سرسره آبشاری شدیم من و آمنه و فاطمه و دایی جون والبته کوثر اونقدر خوشت اومده بود که بازم میگفتی بالا بالا و بخیال نمیشدی تا وقتی رفتیم سوار ماشین بازی های برقی کردیم تورو .......دیشب از نمایشگاه واست ماژِیک خریدم خیلی خوت اومده بود اول که شیشه های ماشین رو خط خطی کردی بعدشم خونه رو آباد کردی بیچاره مامان جون ....خونشون رو هم از جیش آباد کردی دیگه داد مامان جون در اومده ولی نیمتونه چیزی به اثر نداره آخه داریم مثلا از جیش میگیریمت .......از بس که تو روز اتفاق های جالب برات میوفته تو خواب حرف میزنی و از جات حرکت میکنی که بری جایی و حرفای مسخره میزنی....

خیلی خیلی چل چلی شدی و وروجک بازی میکنی و حاضر جوابی هر چی میگیم که تکرار میکنی جواب میدی این جوجه بیچاره هم که تو خونه است از دستت در امان نیست میری بهش خرما میدی و میگی خما بیا خما بخووور بخوووور......لباس من و مامان جون رو بالا میزنی و خودت میگی زشته و دوباره میزنی پایین ......همه اسم ها رو میگی هر چیزی رو به زبون میاری تو حیاط تو دستشوی زنبور عسل کندو زده و خیلی هم بزرگه خیلی دست داری بری ببینیش و همش مگی سمبو خیلی برات جالبه .......جوجه شتر مرغ ها که اومده بودن رفتیم ببینیمشون خیلی خوشت اومده بود و همش بهشون زوق میکردی کلی هم بیچاره ها رو ترسنده بودی ....

جالب تر از همه اینه که دخمل من هنرمند هم هست از هز انگشتش هزار تا هنر میبارههههههههههه خیاطی دوست داره مامان جون که خیاطی میکنه میریه رو پاش میشینه و نگاه میکنه و وقتی اون نیست خودش میره پارچه مینداره زیر چرخ و نخ رو مثل مامان جون میکنه تو دهنش و میخواد سوزن رو نخ کنه و ما هم به کاراش میخندیم مامان جون هم یه عالمه قربون صدقه ات میره .....

هر چی دستت باشه زیر پات و یا پشت سرت قایم می کنی میگی نیست و بعدش بهمون نشون میدی....دست رو چشم مامان جون میگرفتی بهش میگفتی گریه بعد دوباره دست مامان جون رو روچشم خودت میگذاشتی و میگفتی گریه و خودت رو به گریه میزدی..........

مامان جون دایی رو بغل میکنه و میگه مال منه تو هم اومدی دستت رو دور گردن من حلقه کردی و میگی مال منه....مامان جون باهات بازی میکنه و میگه بخورمت و تو هم فرار میکنی و میخندی دیروز تا اومدی فرار کنی افتادی و از اینکه مامان جون بخوررتت ترسیدی و جیغ زنان به طرف من دویدی و ما هم بهت میخندیدیم.....

هر چیزی که میبینی یا امان جون نشونت میده ذوق میکنی کلی میی چه خوشجله یعنی چه خوشگله و کلی ذوق میکنی و به همه نشون میدی


http://niniweblog.com/images/smilies/cut/cut%20(1).gif
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (28)