کوثرکوثر، تا این لحظه: 13 سال و 23 روز سن داره

کوثری عشق مامان و بابا

عکس های مسافرت

1391/3/31 8:13
نویسنده : زینب فتوحی
830 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان

اینجا تو ماشین بیخیال نمیشی که راه بیوفتیم فرمون رو چسپیدی بیخیالش نمیشی انگار که پت مرسدس نشستی

اینجا همند روستای بابا بزرگ شماست اینجا هم داخل باغ بغل بابابزرگتون روی درخت توت

خیلی از اینکه بالای درخت بودی خوشت اومده بود و از شوق جیغ میزدی و حرف میزدی

 اینجا هم هی میخوایم بگیریمت از پایین شیطونی میکنی و پاهات رو میگرفتی بالا تا دستمون بهت نرسه

 خونه دایی صالح کنار مرغ هاش خیلی دوستشون داشتی و وقتی میبردیمشون سر جاش گریه میکردی

 

اینجا هم اگه اشتباه نکنم احمد آباد بود که با دایی صالح و خانواده خانومش و پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری رفتیم اینجا هم کنار بع بعی بودی ازش میترسیدی کمی ولی نازش هم میکردی

اینجا هم رفته بودی واسه شام بیرون که دایی صالح ما رو دعوت کرده بود خیلی خوش گذشت دستش درد نکنه عمو دراز کشیده بود شما هم تو بغلش رفتی خوابیدی

اینجا هم نمایی از جایی بود که نسته بودیم واسه شام قشنگ بود اسمش یادم رفته

اینجا هم مغازه دایی صالح که عینک فروشی داره

اینجا هم خونه عمه بابایی هستیم این تاب رو واسه نوه اش که ٩ ماهه است اسمش هم شایلین هست گرفته ما شایلین رو ندیدیم ولی شما با تابش بازی کردی خیلی هم دوست داشتی

 

من از عهد آدم تو را دوست دارم                     از آغاز خلقت تو را دوست دارم

چه شب ها من و آسمان تا دم صبح          سرودیم نم نم : تو را دوست دارم

نه خطی ٬ نه خالی ! نه خواب و خیالی ! من ای حس مبهم تو را دوست دارم

بیـــــا تا صـــــــدا از دل سنگ خیــزد           بگوییم با هم : تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم آواز با ما               تو را دوست دارم ٬ تو را دوست دارم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

دایی پسقلی
27 خرداد 91 20:55
الهی قربونش یرم من ..... چقده ناز شدی ... هزار ماشاالله ... ایشالله همیشه جمعتون گرم باشه و خوش باشین با هم ...
مامان علی مرتضی
28 خرداد 91 16:10
سلام زینب جان فرستادید
دايي پسقلي
28 خرداد 91 19:41
در جواب حرفاي قشنگ و خوب شما ....
دايي پسقلي
28 خرداد 91 19:42
خدایا شاید من بد باشم ولی : وقتی موسی اومد مناجات کرد گفت بارون نمیاد ندا رسید موسی یه نفر بین شما خیلی سیاه و آلوده است بگو پاشه بره من رحمتم و نازل کنم... موسی اومد گفت خدای من میگه به خاطر یه نفر رحمت من نازل نمی شه، پاشه بره... تا این حرف و گفت گنه کاره سرش و آورد پایین، دلش لرزید، گفت خدا... یه عمر آبرو داری کردی حالا می خوای من و رسوا کنی؟! گفت خدایا همین یه دفعه ارو هم آبرو داری کن! تا این حرف و زد بارون شروع کرد به باریدن... مردم تعجب کردن! گفتن موسی کسی بلند نشد بره! ندا رسید موسی ما با بنده امون آشتی کردیم! یه لحظه! سوال کرد موسی: خدایا میشه به من بگی این بنده کی بود؟! ندا رسید موسی وقتی گنه کار بود آبروش و نبردم، حالا که با ما رفیق شده آبروش و ببرم؟!
دايي پسقلي
28 خرداد 91 19:43
الهی ...! رنج ها از برای صافی دل پذیرایم؛ و شادی ها را به شکرانه داشتن چون تویی؛ حقارتم در برابرت بسیار است؛ و شکایتم لب فرو بستن؛ که تا تو هستی چه جای شکوه و ناله ...
دایی پسقلی
29 خرداد 91 8:28
تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبریک ........ مبعث رسول اکرم پیام آور صلح و دوستی و خاتم انبیاء رو به شما تبریک میگم .......
پرنیا جون و مامانش
30 خرداد 91 10:35
ای قربون برم با این نگاهای قشنگت خنده هات اخم کردنت ترسیدنات میبوسمت کوثر جون دوست دارم عسل خاله