ادامه سفر و سورپرایز مامان جون و آقا جون
بارالها:از تو پوزش می خوام که به اصرار می خواستم اراده خودم،بر زندگیم حاکم باشه!خدایا اینک سکان زندگی طوفان زده ام را به تو می سپارم!باشد که آرامش،نتیجه این اعتماد و توکل باشد.
سلام دختر گلم اول از همه این متن زیبا رو که آقا بهروز برامون فرستاده رو گذاشتم که بیشتر دلگرم بشم آخه خیلی تو شرایط بد کاری و زندگی قرار گرفتیم هر چند وقتی از همه جا مونده و رونده میشی راهی جز توکل به خدا نداری چون قدرتی به جلو دارش نیست و فقط اونه که میتونه همه چیز رو برات تغییر بده الهی که هر چی صلاحه پیش بیاد فقط زود دیگه خیلی خسته شدم از بلاتکلیفی اصلا خوشم نمیاد الان 3 ماهه بلا تکلیفیم و وضعیتمون معلوم نیست زودتر قسمت ما هم رقم بخوره ...........ولش کن خوب از خودمون و مسافرت و باقی ماجرا بگم
تو زاهدان خیلی خوش گذشت زینب خانوم و دایی صالح خیلی زحمت کشیدن و خیلی هوامونو داشتن امروز حوصله ندارم عکس ها رو بذارم ولی بعدا همه رو میگذارم کمی از مسافرت میگم برات روز جمعه اش رفتیم گوربند خیلی زیبا و قشنگ بود خوش گذشت با مامان بزرگ و بابابزرگ پدری و دایی صالح و خانومش و مامان بابای خانومش کلی اون جا با جوجه شون بازی کردی اونجا توت هم خوردیم ولی بیشتر حواست به آب بازی کردن بود آخه قنات هم داشتن شما هم یه بار که بابایی بردت کنار آب و پاهات رو تو آب زد دیگه بیخیال نمیشدی و همش میخواستی آب بازی کنی چندین بار هی من میبردمت هی بابایی و شما هم حالشو میبردی با یه بزغاله کوچولو هم بازی کردی و با اینکه کمی ازش میترسیدی ولی بهش دست میزیدی و خوشت می اومد ازش رفتیم تو مسجدشون وای همه مسجد رو یه هم ریختی و منم دنبالت همه چیز رو از جلوت جمع میکردم بعدشم با آقا محسن داداش زینب حان دوست شده بودی به خاطر هندونه بله داشت بهت هندونه میداد شما هم از کنارش تکون نمیخوردی نمیدونم شما نی نی ها چرا اینقده هندونه دوست داری خلاصه بعد کلی بازی و شیطنت راه افتادیم به سمت خونه هنوز 5 دقیقه تو ماشین نگذشته بود که شما اونقده خسته بودی که خوابت برد ....شب قبلش هم رفتیم دعا خونه یکی از دوست های بابابزرگ بابا اونجا هم دیوانه کردی منو هی چایی یدم بهت کیک بدم بهت تازه پاشدی رفتی چایی بقیه رو هم میخوری واسه شکلات آنچان جیغی میکشیدی که بیا و ببین تازه اونجا هم با یکی دوست شدی و بیخیال مامان بابات شدی خلاصه اونجا هم کم نگذاشتی .....روزهای آخر هم رفتیم چهار راه تو بازار هم منو بیچاره کردی و به خاطر آب کلی از شما کتک خوردم هی وای من چند تا سیلی محکم زدی تو صورتم منم به جا اینکه ناراحت بشم از عصبانیت شما خنده ام گرفته بود نمیتونستم بهت اخم کنم تازه زینت خانوم هم کلی به من و شما خندید واست یه کلاه و یه لباس معمولی گرفتم تازه تو زاهدان یه کلمه هم یاد گرفتی یه اسرا که دختر دایی بابات میشه میگفتی اتا ....خلاصه سفرمون تمام شد و ره افتادیم به شمت بیرجند تو راه مامان جون زندگید و گفت داره میاد بیرجند من خیلی خوشجال شدم ولی بهمون نگفت کجان گفتن از یزد اومدیم بیرون خلاصه منم فکر نمیکردیم به این زودی برسن تو راه رفتیم همند تا با بابابزرگت کمک کنیم توت و میوه های دیگه باغ رو بچینه با خودمون ببریم بیرجند که مامان جون زنگ زد گفت ما بیرجندیم منم شوکه ولی عصبانی که چرا زودتر و درست نگفتن که خودم باشم بعد برسن خلاصه بعد از کلی معطلی ما هم راه افتادیم واومدیم بیرجند و هم دیگه رو دیدیم و وروجک بازی های شما هم شروع شد اول مثل همیشه غریبی میکردی مامان جون هم خیلی سربه سرت میذاشت خلاصه از بس تو این چند روزه از صبح بازی میکردی باهاشون و بیرون میرفتیم با هم کلی خسته میشدی و زود شبا و ظهر ها خوابا میبرد دیروز رفتن و شما هم به خاطر اینکه تنها شده بودی کلی به من غر غر میکردی دایی جون و مامان جون با پتو شما رو تاب میدادن و همش واسشون پتو رو میبردی که هی تابت بدن یا وقتی آقا جون میخواست بره بیرون زود باهاش میرفتی و هی بوسش میکردی از بس چاپلوسی هی بوسش میکردی و ما هم بهت میخندیدیم جدیدن به من هم خیلی خودت رو لوس میکنی وقتی بهت شیر میدم هی دست از خودن میکشی و لبام رو بوس میکنی جالب اینجاست وقتی خودت میخوای کسی رو غافلگیر کنی لباش رو بوس میکنی ....شب آخری که اینجا بودن از بازار برات یه کفش صدا دار گرفتن آخه کفش هایی که داری اصلا اندازه ات نیستن از بس کوچولویی وقتی پوشیدی خیلی خوشجال خوشت اومده بود کلی باهاش راه اومدی ذوق کردی دیگه نمیگذاشتی کسی بغلت کنه میخواستی راه بری و همش به کفش هات نگاه کنی وقتی شب بابا اومد خونه گفتم برو به بابایی نشون بده پاپات رو رفتی دم در و بلند داد زدی باباااااااااا که بابایی بیاد و ببینه شما رو با اون کفش های نازت یه شب هم تو پارک که رفته بودیم دایی جونی برات یه تل مو خوشگل کرفت که چراغ دار پاپیون هاش روشن میشه کلی هم با اون ذوق کردی و هی به ما نشون میدادی......خلاصه اینم از ماجرای سفرمون و اومدن آقاجون اینا پیشمون بعدا عکس هاشو میگذارم اگه چیزی هم یادم اومد کنار عکس ها مینویسم.................................