کوثرکوثر، تا این لحظه: 13 سال و 29 روز سن داره

کوثری عشق مامان و بابا

ادامه سفر و سورپرایز مامان جون و آقا جون

1391/3/21 10:56
نویسنده : زینب فتوحی
592 بازدید
اشتراک گذاری

بارالها:از تو پوزش می خوام که به اصرار می خواستم اراده خودم،بر زندگیم حاکم باشه!خدایا اینک سکان زندگی طوفان زده ام را به تو می سپارم!باشد که آرامش،نتیجه این اعتماد و توکل باشد.

 

سلام دختر گلم اول از همه این متن زیبا رو که آقا بهروز برامون فرستاده رو گذاشتم که بیشتر دلگرم بشم آخه خیلی تو شرایط بد کاری و زندگی قرار گرفتیم هر چند وقتی از همه جا مونده و رونده میشی راهی جز توکل به خدا نداری چون قدرتی به جلو دارش نیست و فقط اونه که میتونه همه چیز رو برات تغییر بده الهی که هر چی صلاحه پیش بیاد فقط زود دیگه خیلی خسته شدم از بلاتکلیفی اصلا خوشم نمیاد الان 3 ماهه بلا تکلیفیم و وضعیتمون معلوم نیست زودتر قسمت ما هم رقم بخوره ...........ولش کن خوب از خودمون و مسافرت و باقی ماجرا بگم

تو زاهدان خیلی خوش گذشت زینب خانوم و دایی صالح خیلی زحمت کشیدن و خیلی هوامونو داشتن امروز حوصله ندارم عکس ها رو بذارم ولی بعدا همه رو میگذارم کمی از مسافرت میگم برات روز جمعه اش رفتیم گوربند خیلی زیبا و قشنگ بود خوش گذشت با مامان بزرگ و بابابزرگ پدری و دایی صالح و خانومش و مامان بابای خانومش کلی اون جا با جوجه شون بازی کردی اونجا توت هم خوردیم ولی بیشتر حواست به آب بازی کردن بود آخه قنات هم داشتن شما هم یه بار که بابایی بردت کنار آب و پاهات رو تو آب زد دیگه بیخیال نمیشدی و همش میخواستی آب بازی کنی چندین بار هی من میبردمت هی بابایی و شما هم حالشو میبردی با یه بزغاله کوچولو هم بازی کردی و با اینکه کمی ازش میترسیدی ولی بهش دست میزیدی و خوشت می اومد ازش رفتیم تو مسجدشون وای همه مسجد رو یه هم ریختی و منم دنبالت همه چیز رو از جلوت جمع میکردم بعدشم با آقا محسن داداش زینب حان دوست شده بودی به خاطر هندونه بله داشت بهت هندونه میداد شما هم از کنارش تکون نمیخوردی نمیدونم شما نی نی ها چرا اینقده هندونه دوست داری خلاصه بعد کلی بازی و شیطنت راه افتادیم به سمت خونه هنوز 5 دقیقه تو ماشین نگذشته بود که شما اونقده خسته بودی که خوابت برد ....شب قبلش هم رفتیم دعا خونه یکی از دوست های بابابزرگ بابا اونجا هم دیوانه کردی منو هی چایی یدم بهت کیک بدم بهت تازه پاشدی رفتی چایی بقیه رو هم میخوری واسه شکلات آنچان جیغی میکشیدی که بیا و ببین تازه اونجا هم با یکی دوست شدی و بیخیال مامان بابات شدی خلاصه اونجا هم کم نگذاشتی .....روزهای آخر هم رفتیم چهار راه تو بازار هم منو بیچاره کردی و به خاطر آب کلی از شما کتک خوردم هی وای من چند تا سیلی محکم زدی تو صورتم منم به جا اینکه ناراحت بشم از عصبانیت شما خنده ام گرفته بود نمیتونستم بهت اخم کنم تازه زینت خانوم هم کلی به من و شما خندید واست یه کلاه و یه لباس معمولی گرفتم تازه تو زاهدان یه کلمه هم یاد گرفتی یه اسرا که دختر دایی بابات میشه میگفتی اتا ....خلاصه سفرمون تمام شد و ره افتادیم به شمت بیرجند تو راه مامان جون زندگید و گفت داره میاد بیرجند من خیلی خوشجال شدم ولی بهمون نگفت کجان گفتن از یزد اومدیم بیرون خلاصه منم فکر نمیکردیم به این زودی برسن تو راه رفتیم همند تا با بابابزرگت  کمک کنیم توت و میوه های دیگه باغ رو بچینه با خودمون ببریم بیرجند که مامان جون زنگ زد گفت ما بیرجندیم منم شوکه ولی عصبانی که چرا زودتر و درست نگفتن که خودم باشم بعد برسن خلاصه بعد از کلی معطلی ما هم راه افتادیم واومدیم بیرجند  و هم دیگه رو دیدیم و وروجک بازی های شما هم شروع شد اول مثل همیشه غریبی میکردی مامان جون هم خیلی سربه سرت میذاشت خلاصه از بس تو  این چند روزه از صبح بازی میکردی باهاشون و بیرون میرفتیم با هم کلی خسته میشدی و زود شبا و ظهر ها خوابا میبرد دیروز رفتن و شما هم به خاطر اینکه تنها شده بودی کلی به من غر غر میکردی دایی جون و مامان جون با پتو شما رو تاب میدادن و همش واسشون پتو رو میبردی که هی تابت بدن یا وقتی آقا جون میخواست بره بیرون زود باهاش میرفتی و هی بوسش میکردی از بس چاپلوسی هی بوسش میکردی و ما هم بهت میخندیدیم جدیدن به من هم خیلی خودت رو لوس میکنی وقتی بهت شیر میدم هی دست از خودن میکشی و لبام رو بوس میکنی جالب اینجاست وقتی خودت میخوای کسی رو غافلگیر کنی لباش رو بوس میکنی ....شب آخری که اینجا بودن از بازار برات یه کفش صدا دار گرفتن آخه کفش هایی که داری اصلا اندازه ات نیستن از بس کوچولویی وقتی پوشیدی خیلی خوشجال خوشت اومده بود کلی باهاش راه اومدی ذوق کردی دیگه نمیگذاشتی کسی بغلت کنه میخواستی راه بری و همش به کفش هات نگاه کنی وقتی شب بابا اومد خونه گفتم برو به بابایی نشون بده پاپات رو رفتی دم در و بلند داد زدی باباااااااااا که بابایی بیاد و ببینه شما رو با اون کفش های نازت یه شب هم تو پارک که رفته بودیم دایی جونی برات یه تل مو خوشگل کرفت که چراغ دار پاپیون هاش روشن میشه کلی هم با اون ذوق کردی و هی به ما نشون میدادی......خلاصه اینم از ماجرای سفرمون و اومدن آقاجون اینا پیشمون بعدا عکس هاشو میگذارم اگه چیزی هم یادم اومد کنار عکس ها مینویسم.................................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

دايي پسقلي
21 خرداد 91 15:08
سلام ..
اي وروجكه شيطون بلا .....
الهي قربونت برم من ... چه همه بازي و شيطنت كردي تو اين چند روزي كه مامان جوني و بابابزرگي پيشت بودن ... ايشالله كه هميشه به شادي و خنده و سلامتي باشه لحظات زندگيت....
-------------
شما هم خانوم فتوحي .. به قول اون نوشته بسپرين سكان رو دسته خدا ... به نظرم اونم هيچ وقت نميخواد كه بنده هاي خوبش رو زمين اذيت بشن و زجر بكشن ... حتما يه سري تو كارش هست ... نگران نباشين و همه تمركز و روح و روانتون رو متوجه اين فندق جون عزيزم كنين... ثمره زندگيتون هست ..
همون جور كه كم كم داره از جانب آبجي تون خبراي خوشي مياد .. شما هم انشالله كه خبراي خوش و خوبي به ما بدين ... هميشه كه قرار به سختي و مشقت و دلتنگي نيست... تموم ميشه اين ايام ... ايني كه ميگذره و ما غافلشيم ثانيه ثانيه عمرمون هست .. به فكر اون باشين... سالم و سربلند باشيد ....
---------------------------------------------------------
مثله هميشه سهميه من از لپاي تپلي كوثر جون يادتون نره ..


ممنونم از امیدواریتون ما که زحماتمون همه رو دوش شماست انشاالله خدا هوای شما رو هم داشته باشه همونجور که شما هوای ما رو دارین
دايي پسقلي
21 خرداد 91 15:21
خدایا در زندگی هر گز از یاد نمی برم گرچه والدینم موهبت تولد در این دنیا را به من عطا كردند. اما تو هستی كه موهبت زندگی جاودانه را به من می بخشی! خدایا !اگر با من باشی چه كسی می تواند علیه من باشد؟ اگر من با تو باشم چگونه ممكن است كه دشوار ها نصیبم شوند و از میان برداشته نشوند؟ خدایا چنان نزدیكی كه نمی توانم ببینمت صدای تو هر لحظه با من سخن می گوید ، اما من آن را نمی شنوم . مرا به اعماق درونم ببر تا شكوه بی پرده جمال تو را بشنوم مرا بیاموز که پیوسته تو را بجویم و همواره به عنوان یگانه پناه گاهم به تو رو كنم!!
مامان ریحان عسلی
21 خرداد 91 17:28
سلام ایشالا هرچی صلاحه براتون رقم بخوره دوست داشتی بگو برام قضیه از چه قراره خوب پس همش در گشت و گذار بودی این چند وقت منتظر عکسا هستم
دایی پسقلی
21 خرداد 91 19:37
خواهش میکنم....این چه حرفیه .. هرچه بوده انجام وظیفه بوده..و کاش که بیشتر از دستم بز میومد.. ولی حیف که مرا همت بلند و دست کوتاست.... ( هی وای من) بقای آدمیزاد به امید و توکل به پروردگارش هست .. اگه اینو هم ازش بگیرن که دیگه وا ویلا هست...خوشحالم که خوشحالید ... و خوشحال باشین که خیلی ها به خوشحالی شما سر خوشن... و محتاج..



سلام بازم ممنونم ازتون
دايي پسقلي
22 خرداد 91 19:14
سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامت باشين.. لپاي عسلي فندق جونم فراموش نشه ...
مامان امیر مهدی
22 خرداد 91 20:04
سلام زینب جووون ممنون که اومدین پیشمون
دوست داریم یه عالمه هرچی بگیم بازم کمه


مرسی گلم قابلی نداشت
ⓜⓞⓑⓘⓝⓐ
22 خرداد 91 21:41
سلام خوبید؟؟؟
خاله مصی
23 خرداد 91 18:54



عزیزم مجبورم خودم رو قانع کنم هی وای من
خاله مصی
24 خرداد 91 13:18
این بارشعرهایم راعاشقانه تربخوان...
زیرابرای توست
وباصدای بلندبخوان
تابدانی شعرهایم،زندگی ام وهمه احساسم
برای توست...


خاله مصی
24 خرداد 91 13:23
گرمی دستهایت چیست که دستهایم آنهارامیطلبد؟
درآینه چشمانم بنگر،چه میبینی؟
آیامیبینی که تورامی بیند؟
صدای تپش قلبم رامیشنوی که فریاد می زند دوستت دارم؟
دوست ندارم که بگویم دوستت دارم
دوست دارم که بدانی دوستت دارم


همه اینها از دل من برمیاد واقعا