کوثرکوثر، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

کوثری عشق مامان و بابا

بیخوابی دخملی

1390/9/2 23:45
نویسنده : زینب فتوحی
1,000 بازدید
اشتراک گذاری

چند روز پیش رفته بودیم مغازه پیش بابایی شما طبق معمول اذیت کردی فراوون و آخر شب خوابت میومد و نق میزدی تو راه خونه نزدیک به خونه خوابت برد وقتی ماشین واستاد یکهو بیدار شدی منم زود رفتم تو خونه و خوابوندمت سر جات ولی هر کار کردم شیطنت تو گل کرده بود و جیغ و خنده و منم هر کار کردم نمی خوابیدی بابایی هم چراغ ها رو به خاطر شما روشن نمیکرد ولی فایده ای نداشت وقتی اصرار منو واسه خوابیدن دیدی کم کم گریه کردی دیگه به هیچ صراتی مستقیم نبودی خیلی گریه کردی بابا اومد ورت داشت و تو بغلش خوابوندت شاید بخوابی تو هم بدتر گریه کردی باز خودم گرفتمت بر عکس اون شب کلافه هم بودم تو هم بدتر میکردی خلاصه تونستم بعد از نیم ساعت بخوابونمت همین که گذاشتمت سر جات باز چشمای گردت رو باز کردی و شروع کردی خندیدن و جیغ زدن من و بابا با تعجب هم دیگه رو نگاه میکردیم بابایی گفت ولش کن منم ولت کردم و تو هم انگار که از قفس آزاد شدی تند تند جیغ و خنده و حرکت کردی رفتی وسط حال و دست زدن و ما هم که هر دو از دست گریه هات داغون شده بودیم از کارهای تو به خنده افتادیم...خلاصه ساعت 12 بود من بیچاره چشم هام یاری نمیکردخمیازهولی شما همچنان بازی میکردی و ساعت های 12 و نیم کم کم خودت خوابیدی .....................

 بخواب گلم عسلم همیشه خوب بخوابی و خواب های خوب ببینی

 

 

 

 

 

این لباس رو هم خاله جون  مصی از درگهان واست خریده بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

خاله مصی
2 آذر 90 23:42
عزیز دلم الهی من قربونت برم باور کن هر دفعه که عکسای نازت رومیبینم اشکم سرازیرمیشه
دوست داشتم ازنوک سرت تااااااااااااااااا انگشتای پات روببوسم خوشگلم


من فدای تو بشم خواهر گلم این چه حرف هایی هست که میزنی
خاله مصی
2 آذر 90 23:47

این فاصله هاست که بین مابسیارند
ازبودن ماکنارهم بیزارند
یک روزبرای دیدنت می آیم
امااگراین فاصله هابگذارند


خاله جونی اراده کن بیا زود پیشمون
مامان طاها
3 آذر 90 9:55
مبارکت باشه خاله جون.
ان شا الله لباسه حج و فارق التحصیلیتو تنت ببینیم.


انشااالله
مامان پرنیا خانوم
21 آذر 90 9:31
وای که چه قدر ملوسی با این لباس قشنگت نفسییییییییییییییییی خاله جون