بیخوابی دخملی
چند روز پیش رفته بودیم مغازه پیش بابایی شما طبق معمول اذیت کردی فراوون و آخر شب خوابت میومد و نق میزدی تو راه خونه نزدیک به خونه خوابت برد وقتی ماشین واستاد یکهو بیدار شدی منم زود رفتم تو خونه و خوابوندمت سر جات ولی هر کار کردم شیطنت تو گل کرده بود و جیغ و خنده و منم هر کار کردم نمی خوابیدی بابایی هم چراغ ها رو به خاطر شما روشن نمیکرد ولی فایده ای نداشت وقتی اصرار منو واسه خوابیدن دیدی کم کم گریه کردی دیگه به هیچ صراتی مستقیم نبودی خیلی گریه کردی بابا اومد ورت داشت و تو بغلش خوابوندت شاید بخوابی تو هم بدتر گریه کردی باز خودم گرفتمت بر عکس اون شب کلافه هم بودم تو هم بدتر میکردی خلاصه تونستم بعد از نیم ساعت بخوابونمت همین که گذاشتمت سر جات باز چشمای گردت رو باز کردی و شروع کردی خندیدن و جیغ زدن من و بابا با تعجب هم دیگه رو نگاه میکردیم بابایی گفت ولش کن منم ولت کردم و تو هم انگار که از قفس آزاد شدی تند تند جیغ و خنده و حرکت کردی رفتی وسط حال و دست زدن و ما هم که هر دو از دست گریه هات داغون شده بودیم از کارهای تو به خنده افتادیم...خلاصه ساعت 12 بود من بیچاره چشم هام یاری نمیکردولی شما همچنان بازی میکردی و ساعت های 12 و نیم کم کم خودت خوابیدی .....................
بخواب گلم عسلم همیشه خوب بخوابی و خواب های خوب ببینی
این لباس رو هم خاله جون مصی از درگهان واست خریده بود