کارهای جالب
سلام عسلم اومدم تا یه اتفاق جالب از شما رو بنویسم.
یه روز صبح داشتم تو آشپز خونه کار میکردم که صدایی از شما به گوشم نمیرسید اومدم ببینم داری چه کار میکنی دیدم فلش بابا جون تو دستت هست و داری بررسیش میکنی و اومدی که ببریش تو دهنت که دویدم به طرفت که ازت بگیرم تا دیدی دارم میام به سمتت فلش رو چند بار کوبیدیش به زمین تند و تند و بعدشم دستت رو جمع کردی زیر شکمت که ازت نگیرم ای وروجک من که از این کارت خنده ام گرفته بود بلند بلند خندیدم و شما هم با تعجب بهم نگاه میکردی.
اینم به قول بابایی تخت پادشاهی شما که وقتی میشینی توش دیگه به کسی اهمیت نمیدی و هر چی باهات حرف میزنیم ما رو تحویل نمیگیری
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی