کوثرکوثر، تا این لحظه: 13 سال و 29 روز سن داره

کوثری عشق مامان و بابا

نهایت دوست داشتن

1390/8/10 22:31
نویسنده : زینب فتوحی
535 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم امشب من یه تنهایی شاهد صحنه ای بودم از تو که کاملا غافلگیرم کرد و اشک رو تو چشم هام جمع کرد.

امشب تو حال دراز کشیده خوابیده بودی و منم کنارت بودم و داشتم آروم باهات حرف میزدم که بابا اومد خونه صدای گذاشتن کلید هاش رو شنیدی و برگشتی به طرف صدا و منتظر بودی تا بابا جون از پشت پرده بیاد تو و مثل همیشه تا دیدیش گل از گلت شکفت و دست هات رو به طرفش دراز کردی و پاهات رو به زمین میزدی که بغلت کنه اونم اومد کنارت و همینجور که دراز کش بودی یه عالمه بوسیدت و نازت کرد ولی تو دست هات باز بود که بغلت کنه ولی اون بعد از بوسیدنت رفت که لباسش رو عوض کنه تو هم همینجور که داشت ازت دور میشد نگاهش میکردی و بغض کرده بودی میخواستی گریه کنی که من بهت گفتم عزیزم من اینجام بعد به من نگاهی کردی و به شکم برگشتی و به طرف مسیری که بابا رفته بود شروع کردی به خزیدن اول فکر کردم به خاطر گوشی تلفن میری آخه خیلی دوست داری و همیشه هر جا ببینی برش میداری ولی دیدم ازش رد شدی و بهش اهمیت ندادی بعد فکر کردم میخوای پستونکت رو برداری ولی دیدم بازم از اون هم رد شدی صدات کردم برگشتی یک نگاهی به من کردی و به راهت ادامه دادی تند تند میرفتی دیگه فهمیدم که داری میری تا به بابا برسی وقتی باباجون رو دیدی خیالت راحت شد و منتظر شدی تا برت داره اونم بغلت کرد و تو هم از خوشحالی خنده ای جانانه کردی و تو بغلش دست میزدی من که با دیدن اینکه داشتی به طرف بابایی میخزیدی و این همه راه برای رسیدن به اون تلاش میکردی اشک تو چشمم جمع شده بود فدای تو بشم واقعا تو پر از احساسی گلم..............بینهایت دوست دارم

 

اینم چند تا عکس جدید از کوثر و باباجون

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

دایی پسقلی
10 آبان 90 7:14
اولاَ .com شدن وبلاگ کوثر جونی مبارکش باشه. دوماَ خانوم فتوحی به این آقا مهدی بگین خواهشاَ تو عکس اینقد به خودش ژست نگیره.... بابا بی خیال عکس هست دیگه ... پرزانته دانشگاه نیست که رد بشی... ( محض خنده بود. )
دایی پسقلی
10 آبان 90 7:57
راستی خانوم فتوحی .... نقاشی های نوشین و نازنین رو براتون به همون ایمیلی که داده بودین فرستادم.


ممنونم هر دو شون رو از طرف من ببوسین
دایی پسقلی
10 آبان 90 17:23
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد...
پشت خط مادرش بود.....
پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟؟؟؟؟؟
مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي.....
فقط خواستم بگويم تولدت مبارك پسرم.....
پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد.....
صبح سراغ مادرش رفت.....
وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت.....
ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود.....


هی وای من
دایی پسقلی
10 آبان 90 17:30
یه جمله جالب دیدم که حیفم اومد نزارمش :

به یک نفر گفتند بهشت وجهنم را توصیف کن؟گفت :وقتی وارد جهنم میشی یک سری آدمهای گرسنه ای میبینی که فرشته ها برای آنها بهترین غذا ها را سرو میکنند وهمگی سریک سفره نشسته اند. همه قاشق و چنگال هایی به بلندی یک متر در دست دارند.و سعی میکنند غذا را درون دهان خود بگذارند. خیلی سعی میکنند ولی نمی توانندو از این ناتوانی عذاب میکشند.بهشت هم به همین صورت است فقط با این تفاوت که آدمها غذا رادرون دهان یکدیگر میگذارند و همه راضی و خوشحال هستند.


خیلی قشنگ بود این دنیا اینجوریه
مامان ریحانا
10 آبان 90 18:22
ای جونم خدا هر دو تا شونو برات حفظ کنه



الهی آمین
مامان محیا.
14 دی 92 21:57
دختر عزیز باباست دیگه