نهایت دوست داشتن
عزیزم امشب من یه تنهایی شاهد صحنه ای بودم از تو که کاملا غافلگیرم کرد و اشک رو تو چشم هام جمع کرد.
امشب تو حال دراز کشیده خوابیده بودی و منم کنارت بودم و داشتم آروم باهات حرف میزدم که بابا اومد خونه صدای گذاشتن کلید هاش رو شنیدی و برگشتی به طرف صدا و منتظر بودی تا بابا جون از پشت پرده بیاد تو و مثل همیشه تا دیدیش گل از گلت شکفت و دست هات رو به طرفش دراز کردی و پاهات رو به زمین میزدی که بغلت کنه اونم اومد کنارت و همینجور که دراز کش بودی یه عالمه بوسیدت و نازت کرد ولی تو دست هات باز بود که بغلت کنه ولی اون بعد از بوسیدنت رفت که لباسش رو عوض کنه تو هم همینجور که داشت ازت دور میشد نگاهش میکردی و بغض کرده بودی میخواستی گریه کنی که من بهت گفتم عزیزم من اینجام بعد به من نگاهی کردی و به شکم برگشتی و به طرف مسیری که بابا رفته بود شروع کردی به خزیدن اول فکر کردم به خاطر گوشی تلفن میری آخه خیلی دوست داری و همیشه هر جا ببینی برش میداری ولی دیدم ازش رد شدی و بهش اهمیت ندادی بعد فکر کردم میخوای پستونکت رو برداری ولی دیدم بازم از اون هم رد شدی صدات کردم برگشتی یک نگاهی به من کردی و به راهت ادامه دادی تند تند میرفتی دیگه فهمیدم که داری میری تا به بابا برسی وقتی باباجون رو دیدی خیالت راحت شد و منتظر شدی تا برت داره اونم بغلت کرد و تو هم از خوشحالی خنده ای جانانه کردی و تو بغلش دست میزدی من که با دیدن اینکه داشتی به طرف بابایی میخزیدی و این همه راه برای رسیدن به اون تلاش میکردی اشک تو چشمم جمع شده بود فدای تو بشم واقعا تو پر از احساسی گلم..............بینهایت دوست دارم
اینم چند تا عکس جدید از کوثر و باباجون