کوثرکوثر، تا این لحظه: 13 سال و 1 روز سن داره

کوثری عشق مامان و بابا

خدا و انسان (پیشنهاد میکنم حتما بخونید هر دو شعر زیباست)

  گلایه ای از خدا، منتسب به دكتر علی شریعتی خدایا کفر نمیگویم، پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایه ی دیوار بگشایی لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت...
26 خرداد 1392

عکس های جدید کوثری در خرداد 92

این عروسک فضایی که میبینید مال سیسمونی کوثر بوده که مامان جون از دبی براش گرفته کوثر علاقه خاصی بهش داره و اسمش رو نازنین گذاشتیم به گفته بابا که به من میگه اینم نوه شماست نمردیم و نوه امون رو هم دیدیدم کوثر نازنین رو خیلی خیلی دوست داره میگه این نازنین کاظمی هست   اینم کلاه جدید کوثری که بابایی براش گرفته اگر میبینید میخندم واسه اینه که جریان داره خریدن کلاه قربونت برم آخر فشن های عالمی خودت ...
24 خرداد 1392

جدا کردن اتاق کوثری برای خواب

بلاخره زمانش فرا رسیدن که شما جدا بخوابی خیلی وقت بود میخواستم این کار رو انجام بدم ولی هی دلم میسوخت و بیخیال میشدم البته شرایط خونه و آب و هوای سرد هم اجازه این کار رو بهم نمیداد خلاصه الان یک هفته است بعد از راهنمایی مامان های دیگه اتاق خوابت رو جدا کردم هر چند خونه ما خیلی کوچیکه و فاصله این اتاق شما و اتاق ما خیلی کم هست ولی خوب خیلی خوب شده الان یک هفته است که جدا میخوابی شب میام باهات تو اتاق کنارت میخوابم تا خوابت ببره البته درست ترش اینه که بشینم که خودت بخوابی ولی کم کم خلاصه که دو سه روز اول خیلی بد بود شما یکدفعه تو خواب گریه میکردی و من هراسون می اومدم پیشت که از تنها بودنت نترسی مخصوصا اینکه شانس من این کارم بادندون در اوردن...
21 خرداد 1392

مامان دست نزن جیزت میکنم!!!!

این روزا کوثر خانوم خیلی دستور میدن و خیلی زبون دراز شده امروز بهم میگه مامانی به مداد رنگی هام دست نزنی جیزت میکنم !!! منو میگی بهش میگم باشه من مداد رنگی ها تو رو نمیخوام ....این مداد رنگی ها رو بابایی برات خریده و خیلی هم دوستش داری ... دیشب بهت میگم کوثر بیا بخوام رفتی تو بغل بابایی و میگی نمیام تو برو بخوام من نمی خوام بخوابم میخوام پیش بابا باشم بعد دست بابا رو رو صورتت میگذاری که منو نبینی که بهت اخم کردم ..منم بیخیال شدم صبر کردم خودت بیای .....بعد که خواستی بیای کنترل تلوزیون رو برداشتی و میگی خواموش کنم بابا پاشو بخوابیم بابا بیچاره داشت فیلم میدید اومدی بهم میگی بگیر بخواب فردا ببرمت سرسره بازی منم با خنده میگم باشه..... ...
20 خرداد 1392

پرسش های وبلاگی

          این پرسش ها رو تو چند وب دیدم خوشم اومد که منم جواب بدم جالب بود برام............ البته کمی سخته حقیقت رو بگی ولی میگم   بزرگترین ترس از زندیگیت؟ زندگی بدون همسرم و فرزندم اگر 24 ساعت نامرئی میشدی چی کار میکردی؟ خیلی کارها یکیش میرفتم اونایی که منو عذاب دادن رو عذاب میدم اگر غول چراغ جادو توانایی براورده کردن یک آرزو بین 5 الی 12 حرف رو داشته باشه آن ارزو چیست؟ حل مشکلات مهدی از میان اسب سگ پلنگ گربه و عقاب کدام یک را دوست داری؟ اسب کارتون مورد علاقه کودکیت؟   بابالنگ دراز  - آنشرلی   ...
17 خرداد 1392

عکس های قدیمی

این عکس ها مربوط به قبل از سال 92 یعنی زمستون 91 هست برین ادامه مطلب       راستی دوست داشتین در مورد این جمله هم نظر بدین اینم یکی از سرگرمی های منو کوثری هست دیگه     اینم که توضیح نمیخواد ...
16 خرداد 1392

عکس های مسافرت

عکس ها بیشتر بود ولی تو دوربین خاله جا موند   اینجا خونه رضا هستیم و دارین با هم بازی میکنید   خونه باباجون سوار موتور دایی جون البته شما از موتور میترسیدی اینسری   خونه باباجون(خاله سمانه زن، دایی آمنه، کوثری ،فاطمه ، خاله جون،  خاله فرزانه ، و علی رضا) کوثری و دایی مجتبی خاله جون و کوثری   ...
16 خرداد 1392

مامانی خیلی دوس ت دارم

کوثر این روزا خیلی بیشتر تو حرف ها و گفت و گوی ما شرکت میکنه و حرف های قلمبه سلمبه میزنه ..... یه روز تو خونه بودیم کوثر مشغول بازی بود و منم داشتم کارهای خونه رو انجام میدادم که اومد پیشم و بهم گفت مامانی من خیلی دوسسسسسسسست دارم منو میگی یه لحظه موندم بعد بغلش کردم گفتم عزیزم منم خیلی دوست دارم الهی قربونت برم اونم لپاش گل انداخته بود و خوشحال از اینکه منو خوشحال کرده هی تکرار میکرد من خیلی دوست دارم ..........یه روز از بعد از برگشتنمون از لار ازت سوال کردم اسمت چیه خانومی یکدفعه با خنده میگی نازنین من با تعجب میگم چی ؟ باز میگی نازنین بهت میگم توکوثری خنده ای از روی شیطنت کردی و جواب داد نازنین کمی فکر کردم و یادم اومد که مامان...
15 خرداد 1392