کوثرکوثر، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره

کوثری عشق مامان و بابا

واسه دلم مامانی

می دانی..؟ آدم های ِ ساده.. ساده هم عاشق می شوند.. ساده صبوری می کنند.. ساده عشق می وَرزَند.. ساده می مانند.. اما سَخت دِل می کنند.. آن وقت که دل ِ می کنند.. جان می دَهند.. سخت میشکنند.. سخت فراموش میکنند       ...
23 دی 1391

مامانی کیه؟

سلام عسل مامان این روزا خبری نیست مگر شیرین زبونی شما  که هر روز چیزی جدیدی رو واسه ما نشون میدی دیروز بابایی داشت آبگرم کن رو درست میکرد شما هم نشسته بودی رو اوپن کنارش و یک ریز داشتی حرف میزدی وای دیگه سرمون رو میخوردی در بین هم الکی هی میگفتی مامانی و منم دیگه خسته شده بودم از صدا زدنت دیگه جواب نمیدادم یکدفعه گفتی مامان مامان .....دیدی جوابی نمیدم گفتی مامان کیییییییه ؟ من و بابا هم زدیم زیر خنده و خودت هم با تعجب ما رو نگاه میکردی این رو از جایی یاد گرفتی که خودم وقتی جوابم رو نمیدی بهت میگم کوثر کیه تو هم یاد گرفته بودی خلاصه اون شب ما رو کشتی از بس حرف های جور واجور زدی چند روز پیش هم داشتم دعوات میکردم که فلا...
15 دی 1391

دست نزنی

سلام گلم عزیزم نفسم اونقدر شیرین شدی که نمیشه به جای قند خوردت چون قند خون میگیریم عزیزم حاظر جوابی هات و دستور دادن هات منو کشته . هر وقت داری کاری میکنی که نمیخوای چیزی رو ازت بگیرم با اخم بهم میگی مامان بروووووووو بعدشم منو هل میدی به سمت دیگه ای وقتی هم چیزی میخوای دست من و یا بابایی رو میگیری و میگی بیا زود باش پاشو بیا و ما رو میبری جایی که خودت میخوای بری وقتی بابا کتاب میخونه میخوای کتابش رو بگیری میای دست منو میگیری و میگی مامانی بگیر بگیر کتاب میخوام خودت از دستش بر نمیداری چون از بابایی حساب میبری و منو میخوای مقصر کل داستان کنی . دیروز بهت میگم اسم مامانت چیه میگی مامان زیمبم مهدی رو خیلی خوب میگی کلا...
10 دی 1391

کوثر و شروع دومین زمستان

سلام بس که با وبلاگ های دیگه سرگرمم دیگه وقتی واسه وبلاگ شما نمیگذام ببخشید این روزا بیشتر از هر موقع دیگه ای شیرین زبون شدی یا شروع زمستون شما هم سرما خوردی البته من خیلی ملاحظه میکنم و هواتو دام ولی چه کنیم که از اشیا پسر عمه ات سرما خوردی بیچاره اون خودش هنوز خوب نشده بس که عمه درگیر اسما جون که تازه متولد دشه هست دیگه نمیتونه خوب به ارشیا برسه و خیلی زود به زود مریض میشه .....تو این ماه دو تا فرشته دیگه به زمینی ها اضافه شدن و مامان هاشون رو از انتظار در آوردن یکیش دختر دوست خوبم فاطمه است که اسمش رو زهرا گذاشت و اسم مادرش خدا بیامرز رو زنده کرد روحش شاد باشه فاطمه بیشتر از هر زمان دیگه ای به مادرش احتیاج داره ولی چه میشه کرد سرن...
6 دی 1391

جالب و خوندنی

مهارت کلامی زن و شوهر 1)خانم : خواستگاران زيادي داشتم ! آقا: پس من آدم خوشبختي هستم كه تورو به چنگ آوردم ! 2)خانم : خسته شدم از بس تواين خونه كار كردم! آقا : فداي اون دستاي ظريف و قشنگت كه خسته شدن !  3)خانم : دلم گرفت توي اين خونه ! آقا : در اولين فرصت رودوشم سوارت مي كنم تو آسمونا مي گردونمت تا دل قشنگت واشه ! 4) خانم : توخيلي زبون بازي ! آقا : آخه زبون ترجمان دله ! 5)خانم : من از خانواده ات خوشم نمي ياد! آقا : من كه به خانواده ات احترام مي ذارم !  6) خانم : توخسيسي! آقا : منظورت اينه كه حسابگرم ؟! 7) خانم : من حوصله ندارم غذا درست كنم ! از رستوران بيار! آقا: يعني من از غذاهاي خوشمزه تو محروم بشم ؟! 8 )...
4 دی 1391
1