کوثرکوثر، تا این لحظه: 13 سال و 28 روز سن داره

کوثری عشق مامان و بابا

بازم غم

عزیزم سلام . حتما میپرسی باز چی شده............ خیلی دلم گرفته است و ناراحتم خسته ام احساس افسردگی میکنم هم روحم خسته شده هم جسمم خیلی کلافه هستم سردرگم نمی دونم چرا خدا از این همه مال و اموال به طور مساوی بین همه تقسیم نکرده آخه این چه عدالتیه که یکی هم خونه زندگیش رو داره هم زن و بچه اش هم آرامش و آسایش ولی یکی دیگه هیچ کدوم رو نداره ومعمولا فقط یکیش رو داره ............ این همه سال من و بابایی داریم با تمام توانمون کار می کنیم اما به هیچ جا نرسیدیم نمی دونم کجای کارمون اشکال داره همیشه یه بدبیاری گیرمون میاد فقط تو فقط تو بهترین حادثه و خوش شانسی زندگیم هستی و اگر نه این زندگی همیشه برامون بد داشته ....................خیلی خسته ام ....
6 شهريور 1390

دست های مامانی

دختر نازم مثل همیشه خواب هستی که من می تونم متن جدید برات بنویسم . خیلی پر انرژی و بازیگوش شدی دیگه کمر من جواب نمیده مدام تورو به چیزایی که دوست داری برسونم . مدام اینور و اونور رو نیاه میکنی و میخوای به طرفشون هجوم ببری و اگه نرسی بهشون جیغت در میاد من بیچاره هم که نوکر دست به خدمت شما هستم امیدوارم زودتر چهار دست و پا کنی که راحت بشم خودت هر چی می خوای بدست بیاریش هر چند اونجوری بازم دردسر خواص خودش رو داره................ عیبی نداره شما سالم باشی ما نوکرتیم.........   + خوب ماجرای دست خوردن مامانی چیه بله شما خیلی خیلی دست مامانی رو دوست داری از هر فرصتی استفاده می کنی تا دست منو بکنی تو دهنت امکان نداره دست منو تو ...
2 شهريور 1390

شب های قدر

  "و تو چه می دانی که شب قدر چیست؟ شب قدر از هزار ماه بهتر است." سوره ی قدر بر سر در بهشت خدا حک شده، بختش بلند هر كه گرفتار حيدر است ... تو این شب عزیز برای همه اون هایی که ازمون التماس دعا خواستن دعا میکنیم هرچند بنده کوچک و  بنده بی لیاقت خدا هستم پس از خدا می خوام همه دعا هامون رو مستجاب کنه همه دعاهای نی نی وبلاگی ها مخصوسا دوستامون مثل مامان ریحانه ،مامان نیایش،مامان نفس طلایی و مامان ایوالفضل و مامان سهند و خاله مصی و دایی پسقلی و... رو مستجاب کنه.....   ...
1 شهريور 1390

شب های قدر

پارسال تو این شب های عزیز تو تو دل مامان بودی ولی خیلی کم حست می کردم . پیش مامان جون لار بودیم و شب احیا با خاله جون و مامان جون رفتیم اینقدر اینا لیلی به لالای من گذاشتن که عصبی می شدم آخه بر عکس همه من دوست نداشتم که کسی بفهمه حامله شدم ولی اینا لج منو در می آوردن .ولی خیلی اون شب جالب گذشت خدا ما رو ببخشه خیلی خندیدیم اون شب آخه خیلی قضیه ها پیش اومد که باعث شد بخندیم آقا جون هم پارسال لار بود بعد از رمضون برگشت دبی خوبه که امسال برای همیشه رفتن به غربت رو ترک کرد.خدایا همیشه سالم و سر بلند کن بزرگ تر ها رو تو این شب ها خیلی دوست دارم برم احیا اگه مامان جون بود حتما باهاش می رفتیم آخه اون تو رو میگرفت و من خیالم راحت بود ولی مگه شما ...
30 مرداد 1390

نی نی باهوش من

دخملم سلام عروسک ناز من وقتی تو آینه خودش رو میبینه میخنده و حرف میزنه و خیلی کنجکاوانه به حرکت دست هاش تو آینه توجه میکنه نشسن رو کم و بیش شروع کردی میشینی ولی به طرف جلو خم میشی خیلی کم تعادل داری ماشاالله پیشرفتت 20 امروز وقتی باهم بازی می کردیم میخندیدی و با دهن باز به صورت من حمله میکردی و میخواستی لپ منو بخوری...... پریروز بغلم بودی صورتم رو به صورتت چسپوندم یکدفعه لوپ مامان رو مکیدی بعدشم با هم خندیدیم فرداش که تو آینه نگاه کردم دیدم جای مکیدن شما تو صورتم زیر پوستم کبودی کم رنگی ایجاد شده به بابایی نشون دادم گفتم ببین دخملت چیکار کرده با صورت من اونم میگه چرا وقتی کار بدی میکنه دخنر منه ولی وقتی میخنده و ناز میکنه دخنر مامانش...
25 مرداد 1390

پیشرفت های دخملی

سلام گل زندگیم- الان 4 و نیم ماهت شده و کلی بلا شدی پاهات رو میاری بالا انگشت شصت پات رو میرسونی به دهنت و می خوریش - همش به رو شکمت هستی و خودت رو با زور پاهات به جلو می رونی - جیغ های وحشتناکت شدید تر شده - بامزه تر شده - حرف زدن هات بیشتر شده البته منظور از حرف زدن هات واژه های مثل هو ها آآ اینا رو با تعجب می گی اوووو - و غیره که خیلی عجیب هستش - و مدام باید باهات بازی کنیم و اگر نه خانوم ناراحت میشن با اسباب بازی هات هم بیشتر بازی می کنی البته بیشتر می خوریشون     یه خاطره هم تعریف کنم دیروز رفتیم بیرون که دنبال یه خونه که بهمون آدرس داده بودن آدرس روی یه کاغذ تو دستم بود به کوچه که رسیدیم هر چی میگشتیم پلاک ...
24 مرداد 1390

دلتنگی های مامان

سلام دخترم میخوام از روز 5 شنبه گذشته حرف بزنم خیلی دلم گرفته بود دلم پر شده بود از غم و دوری شاید وقتی بزرگتر بشی این حس من رو درک کنی خیلی دلم برای مامانم و خواهرم تنگ شده بود خیلی احساس کمبود داشتم دوست داشتم باهاشون بودم و حرف میزدیم می خندیدیم و سر به سر هم میزاشتیم مامانم رو اذیت کنم و اونم با عصبانیت بگه زینب حلالت نمیکنم ها و بعدش با مصی بلند می زدیم زیر خنده خیلی برای این لحظه ها دلم تنگ شده یکهو دلم گرفت و زدم زیر گریه به بابایی زنگ زدم و گفتم دلم برای مامانم تنگ شده اما اون چه کاری از دستش ساخته بود .....هیچی این دلتنگی پایان نداره باید باهاش ساخت.................................
22 مرداد 1390