کوثرکوثر، تا این لحظه: 13 سال و 1 روز سن داره

کوثری عشق مامان و بابا

کوثر و خما

حتما میپرسین خما چیه خب خما همون خرما به زبون کوثری هست میخوام چند تا عکس از چیدن خرما بگذارم البته آخر خرما ها بود و آقاجون داشت هرچی دیگه رسیده بود رو می چید و خوشه های بزرگ خرما که ما بهش میگیم پنگ رو از درخت جدا میکرد و کوثری هم که دوق اینو میکرد که بابایی رفته بالا و گاهی چند دونه خرما هم میریزه پایین و با هر دفعه که میریخت یه هورا میکشید   اینجا داره میگه بابایی بالاست اینم شاخه های خالی شده از خرما اینجا هم دستش پر از خرماست داره جمع میکنه بریزه تو ظرف البته گاهی هم میخورد ...
7 آذر 1391

تاسوعا و عاشورای دوم کوثری

امسال سال دومی بود که محرم رو دیدی و خدا رو شکر تو مراسم شرکت کردی تو مراسم شیرخواران نتونستیم شرکت کنیم بابایی حالش بد بود نشد ما رو ببره روز تاسوعا هم خودمون رفتیم بادیدن مراسم خیلی متعجب بودی و چشم بر نمیداشتی سینه زدن رو هم یادگرفتی و انجام میدادی از دیدن برچم ها خوشحال بودی و ذوق میکردی با خوندن مداحی تو هم میخوندی البته چیزایی که خودت میدونستی چیه شب تاسوعا بابایی رو مجبور کردیم ما رو دوباره ببره سینه زنی به قول کوثری سی زنی از دیدن صدای تبل ها به شور اومده بودی مسخره بود نمیدونستی دست بزنی یا سینه گاهی قاطی میکردی اول دست میزدی و دوباره یادت می اومد باید سینه میزدی نم نم بارون شب تاسوعا رو زیباتر و دلگیر تر کرده بود تو بیخیال نمیشدی ...
6 آذر 1391

عاشورا

ای اهل کوفه رحمی   ای اهل کوفه رحمی این طفل جان ندارد خواهد که آب گوید اما زبان ندارد دیشب به گاهواره تا صبح دست وپا زد امروز روی دستم دیگر توان ندارد هنگام گریه کوشد تا اشک خود نوشد اشکی که تر کند لب دور دهان ندارد رخ مثل برگ پاییز لب چو دو چوبه خشک این غنچه بهاری غیر از خزان ندارد ای حرمله مکش تیر یکسو فکن کمان را یک برگ گل که تاب تیرو کمان ندارد شمشیر اوست آهش،فریاد او تلظی جانش به لب رسیده تاب بیان ندارد رحمی اگر که دارید یک قطره آب آرید بر کودکی که در تن جز نیمه جان ندارد با من اگر بجنگید تا کشتنم بجنگید ...
3 آذر 1391

کوثر و آقا رضا

سلام به همه دوستایی خوبمون حال کوثری رو به بهبودی هست شکر خدا الهی هیچ بچه ای مریض نشه خیلی سخته ببینی بچه های معصوم و بیگناه مریض شدن تازه بازم خوبه این مریضی ها علاج دارن خدا صبر بده پدر مادر هایی رو که با بیماریهای لاعلاج بچه ها شون دارن طاقت میارن و دم نمیزنن الهی همه شفا پبدا کنن. ابن عکس ها مربوط به مسافرتمون هست آقا رضا که حالا صاحب یه دادش ناز به اسم پوریا شده داره با کوثر بازی میکنه رضا کوثر رو خیلی دوست داره و همش میخواست با کوثر باشه و کاراهای کوثر خیلی وقت ها براش جالب هم بود و از کارها تعجب میکرد و میخندید ......این چادری که کوثر و رضا توش هستن رو خاله جون واسه کوثری گرفته دستش درد نکنه همیشه ما رو شرمنده خودش میکنه اگر دقت...
2 آذر 1391

خروسک

سلام دخمل گلم سرماخورده و خروسک گرفته خیلی صداش بد شده خیلی اذیته الهی قربونش برم اینقدر وقتی سرفه اش میگیره حالش بد میشه از بس درد داره گریه میکنه فداش بشم الهی وقتی مریض میشه اونقدر از اینکه ازش خوب مراقبت نکردم از خودم بدم میاد که حد نداره منو ببخش نفسم ....با تمام اینکه حالش بد هست ولی وروجک بازی های خودش رو هم در میاره و ما رو میخندونه............   اینم کوثر و مامان جون وقتی مامان جون خیاطی میکرد کوثر زود میدوید میرفت رو پاش مینشست که ببینه چیکار میکنه و مامان جون هم بیچاره با همون وضعیت خیاطی میکرد وقتی میخواست چیزی برش بزنه هم زود میدوید پارچه رو جمع میکرد و کنار خودش میگرفت و میگفت ادازه است یعنی اندازه است وروجک ساع...
29 آبان 1391

کوثر و بابایی

کوثر لار که بودیم خیلی با آقاجون خوب بود همش صداش میزد بابایی چون ماها بابا صداش میکردیم اونم یا بهش میگفت بابایی یا میگفت آقا جون الان هم وقتی فیلم های اون جا رو نشونش میدم همش بهانه آقا جون رو میگیره خلاصه اون جا که بود خیلی جریانات با اقاجون پیش میآورد و همش خودش رو شیرین میکرد باهاش نماز میخوند هرجا میرفت دنبال سرش اینور و اونور میرفت خیلی وقت ها هم بهش میگفت بشین و اشار میکرد به کنار خودش که منظورش این بود که بابایی بشینه پیشش ظهر هم که میشد اگر نمیخوابید بیچاره آقاجون رو نمیگذاشت بخوابه هر وقت آقا جون میخواست چیزی بخوره زود خودش رو بهش میرسوند و تو خوردن کمک میداد خلاصه کم خودشیرینی نمیکرد این وروجک واسه بابایی ...........یه روز که می...
25 آبان 1391

تولد بابایی

        سلام امروز روز تولد بابایی هست عزیزم تولدت مبارک الهی سایه ات همیشه بالا سر من و کوثری باشه        ...
22 آبان 1391

عکس

تو این پست کمی عکس میگذارم ...... اینجا دخملی آماده شده بره عروسی خودش یه عروس ناز کوچولو شده طبق معمول دوربین مامان شارژ نداشت و با گوشی دایی جون عکس گرفتیم تو عروسی اونقدر به خودت مینازیدی آخه همه توجهشون به تو بود و تو هم کلاس میگذاشتی رضا جونی خیلی ازت خوشش اومده بود و میخواست ببوستت اما تو نمیگذاشتی اینجا هم بندر عباسه وقتی میخواستیم با قطار برگردیم از بندر عباس بر گشتیم کلی آب بازی کردی و دست توی شن ها میکردی و کلی ذوق میکردی بیچاره شدیم تا تونستیم از آب بکشیمت بیرون اینجا هم شن ها رو رویختی روی صورتت   ...
20 آبان 1391

بازگشت دوباره و روزگار کوثری

سلام به همه دوستان نی نی وبلاگیمون مخصوصا اونهایی که به بادمون بودن و احولالمون رو جویا میشدن عزیزان خیلی دلم براتون تنگیده بود . راستش بعد از مسافرتمون نت نداشتم تا وقتی راه انداختیم طول کشید و از طرفی این وضعیت اقتصادی دیگه رمق نگذاشته واسه کسی دیگه حال و حوصله ای هم نیست که بشه با اعصاب راحت تر بیایم و سر گرم نت بشیم خلاصه بگذریم از این بحث ها.......... کوثری خیلی خیلی بزرگ شده و خوب حرف میزنه تازه یاد گرفته جمله میسازه و خیلی بامزه تر شده حرف زدنش بازی کردن هاش اذیت کردن هاش شیطنت هاش هم خیلی خیلی زیاد شده یک لحظه  آرامش نداره و ما هم آرامش نداریم خیلی چیزا یادگرفته چند تا شعر یاد داره که همراه با مامان میخونه مثل اتل متل و ...
20 آبان 1391